نقد و بررسی
دیوید کاپرفیلد
رمان دیوید کاپرفیلد نخستین بار به صورت مجموعه در سالهای 1849 تا 1850 و سپس به صورت کتابی واحد در سال 1850 منتشر شد. نویسندهی این کتاب، چارلز دیکنز، نویسنده و منتقد اجتماعی مشهور انگلیسی در دوران ملکه ویکتوریا بود که آثارش از دیرباز تا به زمان حال در سراسر دنیا بسیار پرطرفدار و تاثیرگذار است.
دیکنز در ایران بیشتر به دلیل همین رمان دیوید کاپرفیلد و سه رمان «الیور تویست»، «آرزوهای بزرگ» و «داستان دو شهر» شناخته شده است. دیوید کاپرفیلد نیز مانند اغلب رمانهای دیکنز درونمایهای تربیتی و عبرت آموز دارد که با طنز و تحلیلهای زیبا از زندگی اجتماعی مردم انگلیس همراه شده است.
داستان راویای اول شخص دارد که جوانی فقیر و تنها به نام دیوید کاپرفیلد است. خود چارلز دیکنز نیز از کودکی تا سن 25 سالگی در فقر شدیدی زندگی میکرد. در واقع دیوید کاپرفیلد را میتوان خودزندگینامهای داستانی از دیکنز دانست که نویسنده با تغییرات خلاقانه در برخی از اتفاقات بزرگ زندگیاش، آنها را داخل کتاب گنجانده است؛ مانند داستان عاشق شدنش.
کتاب با شروعی نفس گیر آغاز میشود: راوی، داستان را با لحظه تولدش شروع میکند و همان ابتدا خبر از مرگ پدرش، شش ماه قبل از تولدش، سخن میگوید. در ادامه راوی زندگیای شیرین و آرام را تا سن 7 سالگی همراه با پرستارش به نام پگوتی و مردی به نام موردستون، آشنای مادرش، شرح میدهد؛ اما زمانی که مادرش با موردستون ازدواج میکند همه چیز برای او زیر و رو میشود.
موردستون به علت حسادت و دشمنی، دیود کاپرفیلد را از خانه میراند و به مدرسه شبانهروزی میسپارد. اما این پایان کار نیست و حکایت دست و پنجه نرم کردن دیوید با مدیر مدرسه شبانه روزی و پس از آن با زندگی مستقل و عاشق شدنش در این میان، ادامه دارد.
از آثار دیکنز اقتباسهای سینمایی بسیاری صورت گرفته است که به اختصار بدین شرحاند: تاریخ شخصی دیوید کاپرفیلد 2019، سرود کریسمس 1951 و 2009، الیور! 1968 (که برنده 6 جایزه اسکار شده است) و داستان دو شهر 1935.
علاوه بر رمانهای دیکنز که در متن به آنها اشاره شد، رمانهای خانه قانون زده و دوست مشترک ما توسط انتشارات نگاه ترجمه و منتشر شدهاند. «برای اینکه در محله گم نشوی» از پاتریک مودیانو نام رمان دیگری است که تویط لیلا سبحانی ترجمه و توسط نشر ثالث چاپ شده است.
در بخش هایی از این کتاب می خوانیم:
«اسمم دیوید کاپرفیلد است. آن طور که گفتهاند، ساعت دوازدهِ شب جمعه، در بلاندراستون در سافلک به دنیا آمدهام و مثل ساعتی که شروع به زنگ زدن کند، گریه کردهام. پدرم شش ماه قبل از تولدم درگذشته بود.»
«حیرت زده از پگوتی پرسیدم: "مادرم خانه نیست؟"
گیج نگاهم کرد و دستم را گرفت. سپس بهتزده مرا به آشپزخانه برد و در را بست.
کاملاً وحشتزده گفتم: "پگوتی! چی شده؟ مادرم کجاست ؟ او دیگر نمرده، مرده؟"
پگوتی فریاد زد: "نه!" سرم را نوازش کرد و نفسبریده گفت: "باید قبلاً بهت میگفتم. تو صاحب پدر شدهای!"
خانه در باغی باصفا بود، چمنکاری یکدست و پیادهروهای قوسیشکل با حاشیهای از زیباترین گلها داشت و داخل خانه رفتیم. همانجا با دورا روبرو شدم. ریزهمیزه بود با چشمهای آبی درخشان و موهای طلایی بلند. بیدرنگ عاشقش شدم.»
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر