نقد و بررسی
استاد تاران و همانطور که بوده ایم
کتاب حاضر مشتمل بر دو نمایشنامه به نام های «استاد تاران» و «همانطور که بوده ایم» از آرتور آداموف است که اولی در سال 1951 و دومی، در سال 1953 نوشته شده است. «استاد تاران» در سال 1953 به صحنه آمد اما نمایشنامه «همانطور که بوده ایم» هیچگاه به نمایش در نیامد. آرتور آداموف یکی از نمایشنامه نویسان بزرگ ارمنی-روسی تبار است که به زبان فرانسوی می نوشت.
بسیاری از منتقدان او را یکی از بزرگترین نویسندگان تئاتر ابزورد (عبث، پوچی) می دانند و برخی به او لقب «شاهزادۀ تئاتر ابزورد» را داده اند. آرتور آداموف شیفتۀ آثار استریندبرگ، کافکا و فروید بود و در فضای مکتب ادبی سورئالیسم بار آمده است. او پس از جنگ جهانی دوم شروع به نوشتن کرد و معتقد بود که نوشتن راهی برای رهایی از کابوس های شخصی و جنگ است.
علارغم اینکه بسیاری آداموف را از بزرگان تئاتر ابزورد می دانستند، او از این اصطلاح و به طور کلی از کلمه «پوچی» نفرت داشت. او معتقد بود که دنیا پوچ نیست و فقط طاقت فرسا و بسیار سخت است. برخی از مضامینی که در اغلب آثار او به چشم می خورد عبارتند از: انحطاط و بازی های زبانی، میل به نومیدی و تحقیر خود، اضطراب ماوراء طبیعی و وجودی، ترس از ناواقعی بودن جهان و وجود و در نهایت و تنهایی. تنهایی پررنگ ترین مضمون بسیاری از نمایشنامه های آداموف، به خصوص دو نمایشنامۀ حاضر است. دو نمایشنامۀ این کتاب از کوتاه ترین نمایشنامه های آداموف هستند که موضوع اصلی آن ها تنهایی و بی پناهی انسان است.
در نمایشنامۀ «استاد تاران» مردی به نام استاد تاران شخصیت اصلی آن است که علارغم اینکه شیاد است یا قربانی معصومی که در مرداب سوءتفاهم ها گیر کرده است، به معنای واقعی، تنهاست. او که تمامی درها را به سوی خود بسته می بیند، از ترس آنکه وجود پنهانی اش آشکار شود، دست به کارهای عجیب و غریبی می زند.
نمایشنامۀ «همانطور که بوده ایم» روایتی عجیب دارد. در این نمایشنامه جوانی به نام «آ» بر در قفس محبت بیش از حد و کورکورانه مادر خود گرفتار شده است و بر اثر حیله ها و نیرنگ های او، از رشد روانی باز مانده است. او در پریشان حالی کامل به سر می برد و عذاب وجدان بزرگی از گناهی که مرتکب نشده است (مرگ پدر) بر سینه اش فشار می آورد. ما در این نمایشنامه شاهد آخرین تلاش های هرچند مذبوحانۀ این جوان برای فرار از چنگ مادر و یافتن استقلال و آزادی هستیم.
در این نمایشنامه ها به استقبال چیزی بیش از تئاتر ابزورد و عبث خواهیم رفت. در این نمایشنامه ها آداموف برای اولین بار در تاریخ نمایش، از عناصر «رویا» استفاده کرده است و برای همین نیز، به این نوشته ها افتخار می کرد. تار و پود این دو نمایشنامه با عناصر خیالی و رویایی گره خورده است و پایان بندی های آن ها، حال و هوای سورئال (فراواقعی) دارند.
از جمله دیگر آثار ترجمه شده از آرتور آداموف به فارسی می توان به نمایشنامۀ بلند «بهار 71» با ترجمۀ مهسا خیراللهی اشاره کرد.
ابوالحسن نجفی -مترجم کتاب حاضر- از جمله مترجمان و زبان شناسان پیشکسوت ایرانی بود که اغلب از زبان فرانسوی به فارسی ترجمه می کرد. او ترجمۀ آثار بزرگی همچون رمان «خانوادۀ تیبو» از روژه مارتین دوگار و نمایشنامۀ «کالیگولا» از آلبر کامو را در کارنامه دارد.
در بخش هایی از کتاب استاد تاران و همانطور که بوده ایم می خوانیم:
مامور اول: شما متهمید که در کابین های کنار دریا کاغذ ریخته اید.
مامور دوم: شما خیال کرده اید که هرکاری را می توانید بکنید. از این به بعد خواهید فهمید که باید نظافت کابین ها را رعایت کرد.
استاد تاران: (پرخاشگر) عوضی گرفته اید. اتفاقاً من… وارد کابین نشده ام، نه دیروز و نه… آن روز. و تنها روزهایی که من اخیراً به آب تنی رفته ام همین دو روز بوده است. (مکث.) البته من عادت دارم که توی کابین بروم. آخر بدم می آید که روی ساحل، جایی که همه می توانند مرا ببینند، لخت بشوم. و همۀ آن احتیاط هایی که آدم باید بکند تا مورد نگاه مردم فضول و نامحرم قرار نگیرد، این قبیل احتیاط ها من را خسته می کند و مهم تر از همه اینکه وقتم را هم می گیرد، وقتی را که من ترجیح می دهم صرف (می خندد.) کار دیگری بکنم که… مفیدتر باشد.(با دست خود حرکتی می کند.) این خودش… کلی زحمت دارد که آدم پیرهنش را به سرعت دور کمرش گره بزند و شلوارش را پایین بکشد؛ آخر پیرهنش ممکن است بیفتد، باید خیلی مراقب باشد. (مکث.) لابد می گویید که به هرحال می تواند برود پشت کابین ها و شلوارش را درآورد، اما آنجا ماسه ها را هیچ وقت عوض نمی کنند و این قدر کثیف است که نگو… آدم دودل است که آنجا برود یا نرود.
مادر: آیا پدر و مادرتان درآمد کافی برایتان گذاشته اند؟
آ: (دوباره مشغول قدم زدن می شود.) اوه! همین قدر که بتوانم چند صباحی به زور روی پایم بایستم. دیگر چیزی از آن نمانده است، اما من تصمیم قاطع گرفته ام که برای کسب استقلال منتظر لحظۀ آخر نشوم.
مادر: (لبخندزنان.) می فهمم.
آ: مطمئن نیستم که می فهمید. برای اینکه بفهمید باید قبلا مرا بشناسید.
مادر: البته.
آ: بله، باید مرا بشناسید تا از همۀ مشکلاتی که در زندگی من هست سر در بیاورید. برای دیگر مردم، همه چیز ساده است، هیچ مسئله ای مطرح نیست. آن ها رو به روی زندگی، هم تراز با زندگی ایستاده اند. کاغذها را بر می دارند، درها را باز می کنند، کاغذها را می گذارند، درهای دیگر را باز می کنند، و با این حال همیشه هم یک دستشان آزاد است که به طرف این دراز کنند، به طرف آن دراز کنند. (تقریبا با فریاد.) من نمی توانم.
مادر: اما این افتخار شماست.
مفید بود؟
3
0
بیشتر
کمتر