نقد و بررسی
استاد پترزبورگ
کتاب «استاد پترزبورگ» توسط نویسندۀ آفریقایی، جان مکسول کوتسی، در سال 1994 منتشر شد. این کتاب برنده جایزه ایرلند تایمز در بخش ادبیات بین المللی داستانی شده است. جان مکسول کوتزی رمان نویس، مقاله نویس، زبان شناس و مترجم هلندی تبار اهل آفریقای جنوبی است. او در سال 2003 برنده جایزه نوبل شده است. همچنین تنها نویسنده ای است که دوبار موفق به دریافت جایزه بوکر شده است، یک بار در سال 1983 و دیگری در سال 1999.
او یکی از تحسین شده ترین نویسندگان در زبان انگلیسی است که برنده جایزه CNA، جایزه اورشلیم و جایزه ایرلند تایمز و تعدادی جوایز دیگر شده است. موسسه نوبل در وصف فعالیت های ادبی او نوشته است: «کسی که به شکل بی حد و حصر درگیری خارجی ها را نمایش میدهد». از ویژگی های آثار کوتزی، ساختارهای نگارشی بسیار استادانه و دیالوگ هایی بسیار عمیق است. همچنین کوتزی همواره منتقدی سرسخت نسبت به اصول اخلاقی تمدن غرب و فردگرایی بوده است. بدین ترتیب منتقدان او را وارث برحق کافکا می خوانند.
کتاب استاد پترزبورگ یک اثر مهیج است که فئودور داستایفسکی را به عنوان قهرمان اصلی داستان به تصویر کشیده است. این رمان اثری پیچیده و عمیق است که زندگی داستایفسکی، زندگی خود نویسنده و تاریخ روسیه را ترسیم می کند. این رمان با ورود داستایفسکی به سن پترزبورگ آغاز می شود که قصد دارد وسایل پسرخوانده اش «پاول» را که اخیراً درگذشته است، جمع آوری کند.
داستایفسکی با رسیدن به آپارتمانی که پاول با بیوه ای به نام «آنا سرگئیونا کولنکینا» و دختر خردسالش اقامت می کردند، متوجه می شود که وسایل شخصی پسرخوانده اش توسط پلیس مصادره شده است. داستایفسکی که از سوی پلیس مطلع شد که پسرخوانده اش از دستیاران آژیتاتور سیاسی بدنام «سرگئی نچایف» است، خود را تحت نظارت پلیس مخفی می یابد.
در حالی که پلیس به تحقیق درباره مرگ پسرخوانده اش ادامه می دهد، نچایف با داستایوفسکی تماس می گیرد و او را به نقطه ای می برد که جسد پاول پیدا شد و به داستایفسکی می گوید که پلیس پشت مرگ او بوده است. در ادامۀ داستان نیز ماجراهایی حول مرگ پاول و اینکه چه کسی پشت این مرگ بوده است اتفاق می افتد و تلاش های داستایفسکی در این باره به تصویر کشیده می شود.
از دیگر آثار ترجمه شده کوتسی می توان به کتاب های «زندگی و زمانه مایکل ک»، «آقای فو»، «رفقای خیالی» و «حکایت یاکوبس کوتزیه» اشاره کرد.
کتاب استاد پترزبورگ توسط محمدرضا ترک تتاری ترجمه و توسط انتشارات ماهی منتشر شده است. محمدرضا ترک تتاری مترجم تازه کاری است که از ترجمه هایش می توان به «سه کاربرد چاقو» اثر دیوید مامت و «عرق سرد» اثر لین ناتیج اشاره کرد.
در بخش هایی از کتاب استاد پترزبورگ میخوانیم:
در اعماق گلویش بغضی دارد که نمی تواند آن را فرو بخورد. ناخواسته خرخری می کند. صورتش را در دستانش می پوشاند و اشک از میان انگشتانش جاری می شود. صدای زن را می شنود که از پشت میز بلند می شود. منتظر است که دخترک نیز عقب بنشیند، اما او از جایش تکان نمی خورد. بعد از مدتی، چشم هایش را خشک می کند و دماغش را بالا می کشد. به دخترک که هنوز سر جایش نشسته و به بشقاب خالی اش زل زده است به آهستگی می گوید: «متاسفم.» درِ اتاق پاول را پشت سرش می بندد. متاسف؟ نه، در واقع ابدا تاسف نمی خورد و فرسنگ ها با آن فاصله دارد: از وقتی فرزندش مرده، از تمام زنده ها متنفر است، بیش از همه از این دختر که خونسردی و کم حرفی اش او را چنان آزار می دهد که می خواهد تکه پاره اش کند.
روی تخت دراز می کشد، دست هایش را در سینه قلاب می کند، تند تند نفس می کشد و می کوشد شیطانی را که بر او سیطره یافته است پس براند. بیش از هرچیز به جنازه ای می ماند که روی تخت افتاده و آنچه شیطان می خواندش شاید چیزی نباشد جز روح خود او که بال هایش را وحشیانه برهم می کوبد. در این لحظه، زنده بودن برایش چیزی مثل غثیان است. می خواهد بمیرد و حتی بیشتر: محو و نابود شود.
آدم وقتی جوان است، تاب تحمل دور و بر خود را ندارد. سرزمین مادری اش را هم تاب نمی آورد، چون به نظرش پیر و فرسوده می آید. فکرهای تازه و چشم اندازهای تازه می خواهد. فکر می کند در فرانسه، آلمان یا انگلستان به آینده ای دست پیدا می کند که کشور خودش ملال آورتر از آن است که بتواند آن را فراهم کند.
افکار، احساسات، خیالات. آیا می تواند به آن ها اعتماد کند؟ همه شان از اعماق وجودش سرچشمه می گیرند. اما هیچ دلیلی وجود ندارد که به دلش بیش از عقلش اعتماد کند. با خود فکر می کند از جایی به جای دیگر در حال عقب نشینی هستم؛ وقتی این عقب نشینی کامل شود، از من چه خواهد ماند؟
خودش را می بیند که انگار به داخل تخمدان عقب می نشیند، یا دست کم به جایی نرم و خنک و خاکستری. شاید فقط تخمدان نباشد. شاید روح باشد. شاید روح اصلا همین شکلی است.
از زیر تخت صدای خش خش می آید. لابد موشی است سرگرم کار خود. اهمیتی ندارد. غلتی می زند. جلیقۀ سفید بر صورتش می گذارد و بو می کشد.
از وقتی خبر مرگ پسرش را شنیده، چیزی در وجودش پس می نشیند که خودش آن را «پایداری» می نامد. با خودش فکر می کند: این منم که مرده ام، یا مرده ام و هنوز مرگم نرسیده است. گمان می کند بدنی خوش بنیه و مقاوم دارد که به خودی خود تسلیم نخواهد شد. قلبش مثل ساعت کار می کند و در سینه اش هزاران نغمه دارد. با این همه از دایرۀ زمان بشری به بیرون پرتاب شده است. جریانی که او را با خود می کشد هنوز جهتی دارد و غایتی، اما این غایت دیگر زندگی نیست. آبی راکد است، جریانی مرده که او را به دنبال خود می کشاند.
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر