نقد و بررسی
استالین خوب
کتاب «استالین خوب» رمانی پست مدرن در قالب زندگی نامه است که ویکتور ارافیف آن را در سال ۲۰۰۴ منتشر کرده است. ویکتور ارافیف نویسنده رمان، مقاله نویس و مجری تلویزیون معاصر و متولد مسکو است. ویکتور ارافیف از جمله نویسندگان روسی است که در خارج از کشور خود محبوبیت و شهرت بیشتری دارند.
کتاب های این نویسنده به مدت ده سال در کشورش ممنوع الانتشار بودند و این رمان که از جمله آثار روسی پر فروش معاصر است، در اروپا بیش از داخل کشور روسیه با اقبال عمومی مواجه و خوانده شد. ارافیف جایزه ادبی ناباکوف را در سال ۱۹۹۲ و نشان ملی ادب و هنر فرانسه را در سال ۲۰۰۶ دریافت کرد و به شهرت بیشتری رسید.
کتاب استالین خوب، داستان زندگی و تجربیات شخصی ویکتور ارافیف، فرزند یکی از مقامات سطح بالای سیاسی روسیه، در طی سال های کودکی تا بزرگسالی اش در دوران استالین است. ارافیف در کتابش ماجرا های تقابل اعتقادات خودش و پدرش را به صورت واقع گرایانه برای مخاطب تعریف می کند.
او در این کتاب توصیفی از پیوند های عاطفی، اما پر از تفاوت های ایدئولوژیک، که میان او و پدرش وجود دارد را ارائه می دهد. پدر ویکتور یک استالینیست معتقد و تا حد بسیار زیادی انتقاد ناپذیر است که با روح و جان به دستگاه سیاسی کشورش خدمت می کند. او مترجم شخصی استالین نیز هست و روز به روز در این سیستم در حال ترقی می باشد. از طرف دیگر ویکتور که از کودکی در میان همین روابط بزرگ شده است، در می یابد که مخالف رویکرد های خودکامانه استالین است.
این رمان شرح خاطرات ویکتور از دوران کودکی، سفر به پاریس، حضور در محافل فرهنگی و سیاسی سطح بالا، ملاقات با هنرمندان و روشنفکران در غرب، داستان چگونه نویسنده شدنش و در نهایت داستان چگونه کنار آمدن پدرش با اعتقادات و اعمال وی می باشد. این کتاب علاوه بر اینکه زندگی نامه یک نویسنده است، مسیر و چگونگی تحول جنبش های مخالف با استالینیسم را نیز به مخاطب نشان می دهد.
رمان استالین خوب در قالب بیوگرافی (زندگی نامه) و اتوبیوگرافی (خودزندگی نامه) نوشته شده است. این رمان تاریخی را بیوگرافی می نامند زیرا نویسنده در آن خاطراتی را از زبان پدرش که درباره سیاست های کمونیستی حکومت استالین گفته شده است را تعریف می کند و اتوبیوگرافی است، زیرا نویسنده در آن تجربیات عینی و خاطرات شخصی خودش از روسیۀ آن زمان و جامعه بسته اش را مستقیما روایت می کند. لحن طنز نویسنده در جای جای کتاب جریان دارد و خواندن این رمان را تبدیل به تجربه ای سرگرم کننده می کند.
بازی های زمانی در طول داستان، رمان را تبدیل به اثری پست مدرن و معاصر کرده است؛ و از طرفی دیگر، با استادی، القا کنندۀ آشفتگی فکری نویسنده در زمانه زندگی اش است. به طور کلی ویکتور ارافیف به عنوان یک نویسنده، در تمام آثارش اعم از رمان یا مقاله، لحنی صادقانه و مستقیم دارد و با نوشتن بدون سانسور و ملاحظات اخلاقی رایج در ادبیات روسی، سعی کرده است ادبیات معاصر را از زیر سایه ادبیات کلاسیک خارج کند.
از جمله آثار ویکتور ارافیف می توان به کتاب های «زندگی با یک احمق، ۱۹۸۹» و «زیبایی روسی، ۱۹۹۰» که به فارسی ترجمه نشده اند، اشاره کرد. اما مقالۀ معروف او با عنوان «مارکی دوساد، سادیسم و قرن بیستم» که در مجلۀ «مسائل ادبیات» در سال ۱۹۷۳ منتشر شد، شهرت واقعی را برای او به ارمغان آورد. تنها اثر ترجمه شده به فارسی از ارافیف، کتاب استالین خوب است که توسط خانم زینب یونسی برگردان شده است. از دیگر ترجمه های خانم یونسی می توان به کتاب های زلیخا چشم هایش را باز میکند نوشتۀ گوزل یاخینا، هوانورد نوشتۀ یوگنی وادالازکین و «مسکو ۲۰۴۲» نوشتۀ ولادیمیر واینوویچ اشاره کرد.
در بخش هایی از کتاب استالین خوب می خوانیم:
سرانجام پدرم را کشتم. تک عقربۀ طلایی بر صفحۀ آبی رنگ برج دانشگاه مسکو، روی تپه های لنین، سرمای چهل درجه را نشان می داد. ماشین ها روشن نمی شدند. پرنده ها از پرواز هراس داشتند. شهر از یخ زده ها گل کرده بود. صبح، در حالی که خودم را در آیینۀ بیضی شکل حمام نگاه می کردم متوجه موهایم شدم که یک شبه سفید شده بود. سی و دو ساله بودم و سرد ترین ژانویۀ زندگی ام را سپری می کردم. در واقع پدر زنده است و حتی تا چندی پیش روزهای تعطیل تنیس بازی می کرد. با اینکه سخت پیر و فرتوت شده، هنوز با چمن زن، چمن های ميان بوته های رز و هورتنسیس و خارتوت را کوتاه می کند. همان ها که از کودکی دوستشان داشت. مثل گذشته با سرعت بالا رانندگی می کند و البته از سر لجبازی بدون عینک. کاری که باعث عصبانیت مادر و وحشت عابران می شود. تنها در اتاق خود در طبقه دوم ویلایش، رو به پنجره ای که شاخه های درخت بلوط تنومندی آن را پوشانده است، درحالی که چانه مغرورش را می مالد چیزی را ساعت ها به آرامی با چاپگرش تایپ می کند (شاید کتاب خاطراتش را). من جان پدرم را نگرفتم. مرگ سیاسی اش را رقم زدم؛ که در کشورم مرگی واقعی بود.
پدر، خصوصاً اوایل، کار در کرملین را معجزۀ پرتره های جان گرفته می دانست. استالین، مالاتوف، کالنین، کاگانویج، واروشیلف و بریا در میلیون ها نسخه عکس و نقاشی روی پوست در تمام کشور با ژست های یکسان آویزان بودند. در تصاویر، مالاتوف با خودش برابر بود، لبخند محتاطانه و سرد محلی اش در خود چیزی از گربه سانان همراه داشت. نفرت و کراهتی غیر قابل درک، انگار همین الان تکه ای گُه را از جلو بینی اش عبور داده اند. وقتی این پرتره خاصیت پرتره بودنش را از دست داد و او از قاب بیرون آمد، درحالی که میلیون ها قاعده و فرضیه را زیر پا می گذاشت، به نظر می رسید که دورۀ آخرالزمان فرا می رسد. مالاتوف تبدیل به یک گربۀ خشمگین شد.
مادربزرگ اجازه نمی داد رادیو گوش کنم. فکر می کرد اگر زیاد گوش کنم خراب می شود. آن زمان رادیو پدیدۀ گیج کننده ای بود که محلی ها ندیده بودند. مادربزرگ رادیو را در پارچه ای می پیچید و در کمد پنهان می کرد. جعبۀ سخنگویی با رنگ قرمز تند و با دستۀ پلاستیکی سفید و نمی دانم به چه دلیلی ساخت نروژ. وقتی پنهان از پیر زن جعبه را به تالاب بزرگ می بردم به محلی ها حالتی شبیه به جنون دست می داد. آن ها دور من جمع می شدند، با چشمانی کنجکاو و مشکوک که بر چهرۀ آن ها نوشته شده بود: «نمی توانی گولمان بزنی! رادیو که نمی تواند بدون هیچ ارتباط و سیمی کار کند، همین طور خود به خود». در تالاب با رادیو، احساس خدای جوان راز آلودی را داشتم.
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر