نقد و بررسی
اولیس جویس
رمان «اولیس» یکی از بزرگ ترین و چالش برانگیز ترین رمان های کل تاریخ ادبیات است که جیمز جویس آن را در سال 1922 منتشر کرد. این رمان یکی از پرچم داران سبک جریان سیال ذهن و مکتب مدرنیسم است که به آن لقب «نماد و چکیدۀ مکتب ادبی مدرنیسم» را داده اند. نام این رمان، و همچنین بسیاری دیگر از نام ها و وقایع در این اثر، از حماسه های ایلیاد و اودیسه از هومر اقتباس شده است.
جیمز جویس نویسنده، شاعر و منتقد ادبی بسیار سرشناس ایرلندی بود که بسیاری او را یکی از تاثیرگذار ترین نویسندگان قرن بیستم به خصوص در مکتب ادبی مدرنیسم می دانستند. جیمز جویس به خاطر نوشتن این رمان، به عنوان نویسنده ای بحث برانگیز شناخته می شد. چاپ و فروش این اثر در بریتانیا و ایالات متحده غیرقانونی و ممنوع شده بود. اما نهایتاً در سال ۱۹۳۳ توسط دادگاه فدرال ایالات متحده برای انتشار تأیید گرفت.
علت ممنوعیت رمان اولیس این بود که در بسیاری از بخش های داستان، رفتارهای غیر اخلاقی و هنجارشکنانه ای از قهرمان کتاب «لئوپُلد بلوم» توصیف شده است. علاوه بر این، جیمز جویس در این رمان به صورت بسیار تند و صریح، به بسیاری از مقدسات مسیحی و مذهبی نقد وارد کرده است.
خلاصه کتاب اولیس جویس
کتاب «اولیس جویس» در واقع خلاصه ای از داستان اصلیِ این رمان بسیار بزرگ و سخت خوان است. همانطور که مترجم بیان کرده است، اگر خواننده ای فقط به قصد خواندن خط داستانی، این رمان را بخواهد بخواند، از آن دلزده و مایوس می شود. دلیل این دلزدگی این است که خواننده به سواد بالایی در بسیاری از زمینه ها برای درک بهتر رمان نیاز دارد.
این رمان آکنده است از ارجاعات تاریخی، فرهنگی، سیاسی، جغرافیایی، اساطیری، فلسفی و شخصی و همچنین، بازی های زبانی و استفاده از زبان خاص و فرم های نگارشی تازه. منوچهر بدیعی، مترجم کتاب حاضر، برای هر بخش و قسمت این رمان حجیم و سخت، خلاصه (عصاره) ای داستانی را ترجمه کرده است که خواننده را به طور کامل و جامع از روند کلی جریانات داستانی این رمان آگاه می سازد.
جیمز جویس در این رمان ماجراجویانه و حجیم، روایت اتفاقات و ملاقات های شخصی به نام «لئوپُلد بلوم» را در روزی معمولی، 16 جولای، نقل می کند. تمامی وقایع حیرت انگیز و زیاد این رمان تنها در یک روز اتفاق می افتد. لئوپلد بلوم پیرمردی یهودی است که برای هواخوری به خیابان های شهر دوبلین پناه آورده است و از طرفی، روشن فکری به نام «استیون دِدالوس» را ملاقات می کند. وقایع کتاب حول محوریت سه شخصیت لئوپلد، ددالوس و «مالی بلوم» (همسر لئوپلد) ساخته و پرداخته شده است.
هر فصل این رمان شاهکار به سبک و سیاقی متفاوت نوشته شده است و در جای جای کتاب می توان انتقاد ها و تأمل های عظیم نویسنده نسبت به مسائل سیاسی، تاریخی، اجتماعی و فرهنگی جوامع انسانی را مشاهده کرد. در انتها باید تکرار کرد که خواندن این رمان بزرگ، یکی از چالش برانگیزترین و در عین حال بهترین تجربیات یک کتاب خوان خواهد شد. خواندن کتاب حاضر تحت عنوان «عصارۀ داستانی» قبل از خواندن رمان اصلی، بسیار پیشنهاد می شود.
از جمله دیگر آثار جیمز جویس می توان به رمان «چهره مرد هنرمند در جوانی» با ترجمۀ منوچهر بدیعی، اصل رمان «اولیس» با ترجمۀ فرید قدمی و مجموعه داستان «دوبلینی ها» با ترجمۀ صالح نجفی اشاره کرد. منوچهر بدیعی از جمله مترجمان خوب و کهنه کار ایرانی است که ترجمۀ رمان های بزرگی مانند «ژان باروا» نوشتۀ روژه مارتن دوگار و «بازار خودفروشی» نوشتۀ ویلیام تکری را در کارنامه دارد.
جملاتی زیبا از کتاب اولیس جویس
"استیون ددالوس از پشت ویترین جواهرتراشی جواهرات را تماشا می کند. در نظر او این جواهرات ستارگانی هستند که از پیشانی ملائک مطرود به قعر نجاست افتاده اند و سپس پوزه های گل آلود خوک ها و دست هائی که کندوکاو می کنند به زور آن ها را بیرون کشیده اند. استیون دختر برهنه ای را به یاد می آورد که در اتاق دلگیری برای ملوانی می رقصد و یاقوتی بزرگ را روی شکمش بالا پائین می رود. راسل پیرِ جواهرتراش جواهری را صیقل می دهد. استیون در ذهن خود شعرش را چون نقش فرسوده ای می بیند که آن را به هزار زور از دل خاک بیرون می کشد."
"استیون در اینجا از خصوصیات اخلاقی شکسپیر انتقاد می کند و مواردی از خست و زندگی و حسابگری او ذکر می کند؛ سپس شواهدی از نمایشنامه های او می آورد که نشان می دهد شکسپیر دنباله رو عوام بوده و از عقاید جاری زمانه پیروی می کرده است بی آنکه به هیچ اصلی پایبند باشد. از همین رو، نمایشنامۀ «تاجر ونیزی» را پس از اعدام لوپز یهودی که به ملکۀ الیزابت سوءقصد کرده بود نوشت؛ در نمایشنامۀ «رنج بی حاصل عشق» به اسپانیائی ها طعنه می زند؛ وقتی یسوعی های واریکشایر را به زندان می اندازند در نمایشنامۀ مکبث حرف هائی دربارۀ «تقیه» در دهان دربانی می گذارد؛ از همه بدتر آنکه وجدان هنری خود را زیر پا می گذارد و آن قدر تنزل می کند که نمایشنامۀ هجو «زنان سبک دل وینزور» را می نویسد تا دل ملکۀ الیزابت را به دست آورده باشد زیرا ملکۀ الیزابت هوس کرده بود که ببیند «فالستاف» چگونه عاشق می شود."
"بلوم به قوم خود، بنی اسرائیل، اشاره می کند که حتی «همین لحظه. در همین آن» مورد نفرت و آزار است. جان وایز می گوید که یهودیان باید زور را با زور پاسخ گویند. راوی بلوم را «پیه چهره» ای می خواند که توقع نمی رود در برابر لولۀ توپ سینه سپر کند. بلوم خود «قهر و نفرت و تاریخ این جور چیزها» را بی فایده می خواند. سپس زندگی را عشق می خواند که «نقطۀ مقابل نفرت است.» سپس از کافه بیرون می رود تا گشتی دور دادگاه بزند و مارتین کانینگهام را پیدا کند و پشت سر خود یک عالم مسخرگی و استهزا به جا می گذارد."
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر