نقد و بررسی
این همه نوری که نمی توانیم ببینیم
«این همه نوری که نمی توانیم ببینیم» مشهورترین رمان آنتونی دوئر است که در سال 2014 منتشر شد. این رمان به سرعت مورد استقبال مردم در سراسر دنیا قرار گرفت و برای نویسنده اش، جایزۀ پولیتزر ادبیات داستانی را در سال 2015 به ارمغان آورد. این رمان همچنین، نامزد نهایی دریافت جایزۀ ادبیات ملی آمریکا و یکی از پرفروش ترین رمان های سال 2014 به انتخاب مجلۀ تایمز نیز شده است. آنتونی دوئر رمان نویس و داستان کوتاه نویس جوانِ آمریکایی است که عمدۀ شهرت خود را مدیون رمان حاضر است. آنتونی دوئر در رشتۀ تاریخ تحصیل کرده است و این امر در آثار او تاثیر بسزایی داشته است. در اغلب آثار او وقایع تاریخی مهم و اطلاعات عمومی و علمی، نقش بسیار پر رنگی دارند.
زمان و مکان کتاب «این همه نوری که نمی توانیم ببینیم» متعلق به جنگ جهانی دوم است. شاید این سوال برای مخاطب پیش بیاید که چرا با گذشت بیش از 70 سال از جنگ جهانی دوم و نوشته شدن هزاران کتاب داستانی و غیرداستانی از این واقعه، باید رمانی راجع به این واقعه خواند. بهترین جواب برای این پرسش در سبک قلم و داستان سرایی بی نظیر آنتونی دوئر نهفته است؛ نویسنده ای که ده سال از عمر خود را صرف نوشتن این رمان کرده است. آنتونی دوئر در این رمان خواننده را با حقایق تلخ جنگ آشنا می کند؛ نه آن داستان های کلیشه ای و تکراری که همه خوانده و شنیده اند، بلکه حقایقی که در نگاه اول به چشم هیچ خواننده نمی آیند. او سرمایه های انسانی و استعداد های درخشانی را به ما نشان می دهد که در جنگ تباه می شوند و از بین می روند و در این مسیر فقط به قضاوتی یک طرفه بسنده نمی کند. دوئر انسان ها را در این رمان، بر اساس ملیت یا تمایلات جنگ طلبانۀ حکومت ها، به دو دستۀ «خوب ها و بد ها» یا «سیاه ها و سفید ها» تقسیم بندی نمی کند. با خواندن این رمان، حس تنفر از سربازان آلمانی که کشور مهاجم در جنگ جهانی بودند و یا حس ترحم نسبت به سربازان کشورهای متفقین و نیرو های مدافع برانگیخته نمی شود؛ و این امر خود یک شاهکار هنری است. به طور کلی، آنتونی دوئر با زبانی شاعرانه و تمثیل ها و ارجاعات چشم نواز نشان می دهد که جنگ چه تاثیر هولناکی بر انسان ها دارد و چگونه خصوصیات انسانی را از آن ها می رباید.
نویسنده در این رمان سرنوشت دو کودک را در دوران جنگ جهانی دوم به تصویر می کشد. دو کودک معمولی از بین هزاران کودکی که بی هیچ گناهی در آتش جنگ جهانی دوم تلف شدند. سرنوشت یکی از این کودکان با جواهری بسیار گران قیمت و خطرناک گره می خورد. این کودک شش ساله «ماری لاورا» نام دارد که نابینا است و در فرانسه زندگی می کند. پدر ماری، برای راحتی راه رفتن او، ماکتی از شهر برای او ساخته است. او در همان سن افسانه ای دربارۀ جواهری جادویی می شنود که هرکس که آن را لمس کند عمری جاودانه پیدا می کند اما بهای این اتفاق، وقوع اتفاقات بسیار بد برای اطرافیان آن فرد است. این جواهر جایی در موزه تاریخ طبیعی فرانسه پنهان است و با وقوع جنگ و اشغال فرانسه در شش سال بعد، این جواهر به دست او و پدرش می افتد. از طرفی، کودک دیگر «ورنر» نام دارد و در آلمان به دنیا آمده است. او به خاطر علاقۀ زیادش به یادگیری و نبوغ بالایش، سر از مدارس آموزشی نازی ها در می آورد. بدین گونه و پس از کلی اتفاقات هیجان انگیز، سرنوشت این دو فرد، در دو جبهه متضاد به هم گره می خورد.
از جمله دیگر آثار ترجمه شده از آنتونی دوئر به فارسی می توان به کتاب مجموعه داستان های کوتاه «دیوار خاطرات» با ترجمۀ شیما الهی اشاره کرد. نوشین طیبی مترجم کتاب حاضر، ترجمۀ کتاب «موفقیت نخبگان» از مالکوم گلدول را نیز در کارنامه دارد.
در بخش هایی از کتاب «این همه نوری که نمی توانیم ببینیم» میخوانیم:
بچه ها شکی نیست که مغز در تاریکی محبوس است. مغز در مایع شفافی درون جمجه شناور است و هرگز در معرض نور قرار ندارد. با وجود این، دنیایی که در ذهن ما می سازد. پر از نور است.. سرشار است از رنگ و حرکت، پس چطور مغز که بدون ذره ای نور زندگی می کند برای ما دنیایی پر از نور می سازد؟
می دانی بزرگ ترین درس تاریخ چیست؟ این که تاریخ را فاتحان می نویسند. درس همین است. آن کسی که پیروز می شود همان کسی است که درباره تاریخ تصمیم می گیرد. ما برای منافع خودمان کار می کنیم. در این موضوع شک نکن. یک نفر یا یک ملت را به من نشان بده که این کار را نکند. هنر آن است که بفهمیم منافع ما کجا قرار گرفته اند.
همه می گویند من شجاع هستم. وقتی که بینایی ام را از دست دادم، همه گفتند شجاع هستم. وقتی پدرم رفت، همه گفتند شجاع هستم؛ اما این شجاعت نیست. چون من چاره ی دیگری ندارم. من از جایم بلند می شوم و زندگی را ادامه می دهم. مگر تو همین کار را نمی کنی؟ مگر تمام مردم این کار را نمی کنند؟
سرجوخۀ ریغویی در یونیفرمی نخ نما شده پای پیاده به دنبال ورنر می آید. انگشتان درازی دارد و چند رشته موی کم پشت از زیر کلاهش بیرون زده است. یکی از پوتین هایش بند ندارد و زبانه اش مثل زبان آدم خواران بیرون افتاده است. می گوید: «تو چقدر کوچکی!» ورنر در کت نظامی جدید و کلاهی که آشکارا برایش بزرگ است شانه هایش را عقب می کشد. روی سگک کمربند یونیفرمش عبارت «خدا با ماست» حک شده است. مرد در نور سپیده دم با چشمان در هم کشیده به ساختمان عظیم مدرسه نگاه می کند. بعد خم می شود و زیپ کیف وسایل ورنر را باز می کند و سه یونیفرم مدرسه را، به دقت تا شده، زیر و رو می کند.
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر