نقد و بررسی
بالا بلندتر از هر بلند بالایی
پس از انتشار «ناطور دشت» در سال 1951 توسط جی. دی. سالینجر، این نویسنده منزوی و گوشه گیر، رُمان بلند دیگری نمینویسد و تنها تعدادی داستان کوتاه و بلند مینویسد که اغلب حول محوریت زندگی خانواده گلس (glass) میگردد. خانواده گلس، یک خانواده ساختگی و خیالی است که توسط سالینجر ساخته و پرداخته شده است. این خانواده به نوعی آینه تفکرات آمریکایی و زندگی های آن ها میباشد.
اولین حضور رسمی خانواده گلس در کتاب «نه داستان» (مجموعه داستانی با شخصیتهای قشر متوسط آمریکا به سبکی واقع گرایانه و طنز) صورت میپذیرد. پس از این کتاب، دومین حضور خانواده گلس در دیگر اثر معروف سلینجر به نام «فرنی و زویی» صورت میگیرد؛ که از دو داستان بههم پیوسته تشکیل شده است و داستان زندگی "فرنی گلس" و "زویی گلس" را نقل می کند.
کتاب «بالا بلندتر از هر بلند بالایی» (1963) به مانند کتاب فرنی و زوی از دو داستان بههم پیوسته تشکیل شده است که محوریت آن زندگی و مرگ "سیمور گلس"، عضو ارشد خانواده گلس است. داستان از دید "بادی گلس" (سوم شخص) نقل میشود که بسیاری بادی گلس را خودِ دیگر سلینجر می نامند.
کتاب از جایی شروع می شود که بادی گلس به ناگهان و در پوشش خاطرهای از کودکیاش با سیمور گلس، خبر خودکشیاش را به خواننده میدهد اما بلافاصله زمان نوشته به گذشته و در زمان زنده بودن سیمور برگردد و قصهی چگونگی و نحوهی ازدواج سیمور گلس را از زبان بادی گلس نقل میکند. اصل داستان از جایی شروع میشود که سیکور در این روز غیبت میکند و در عروسیاش حاضر نمیشود.
ترجمهی فارسی کتاب بالا بلندتر از هر بلند بالایی توسط شیرین تعاونی (خالقی) انجام شده و نشر نیلوفر آن را منتشر کرده است. از این نویسنده سه کتاب «سرانجام شری»، «نمایش چیست» و «آن سوی حریم فرشتگان» نیز در انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است.
در بخشهایی از کتاب میخوانیم:
«هر هفت نفرمان، از سیمور گرفته تا فرنی، با اسم مستعار در برنامه ظاهر میشدیم. شاید این موضوع عجیب به نظر جلوه کند، که ما از صلب طایفهی تماشاخانه چییی بودیم که علیالقاعده با شهرت و تبلیغات مخالفتی ندارند. منتهای مراتب، مادرم یک وقتی مقالهای خوانده بود در باب صلیب های کوچکی که کودکان حرفهای مجبورند به دوش بکشند (یعنی محرومیتشان از همنشینی با آدم های طبیعی و قاعدتاً مطلوب).»
«ساقدوش عروس از ته ماشین میان حرفم دوید: "بهتر است نگویی که دوست دامادی! چقدر دلم میخواهد فقط دو دقیقه دستم بهاش برسد. فقط و فقط دو دقیقه".»
«به این ترتیب، یکی پس از دیگری از دو طرف ماشین پیاده شدیم و سفینهی متروکمان را وسط خیابان مدیسون، میان دریایی از آسفالت داغ و چسبناک رها کردیم. ستوان لختی ماند تا راننده را از این شورش مطلع کند. خوب یادم است که دسته بیانتهای طبل و شیپور کماکان میگذشت و جاروجنجال سرسوزنی هم فروکش نکرده بود.»
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر