نقد و بررسی
بلندی های بادگیر
بلندی های بادگیر (وودرینگ هایتز) عاشقانه ترین و مشهورترین اثر امیلی برونته، نویسنده و شاعر سرشناس انگلیسی، است که در سال 1847 منتشر شد. بلندی های بادگیر تحت عنوان «عشق هرگز نمی میرد» نیز، ترجمه و چاپ شده است. بلندی های بادگیر تنها رمان نوشته شده توسط امیلی برونته است که شناخته شده ترین اثر وی نیز می باشد.
امیلی برونته یکی از سه خواهر بزرگ دنیای ادبیات، آن و شارلوت برونته، می باشد که آثار هر سه خواهر جزء برترین آثار کلاسیک قرن 19ام انگلستان طبقه بندی می شود. این نویسنده ابتدا نوشته هایش را با نام مستعار الیس بِل منتشر می کرده است و بلندی های بادگیر نیز تا سال 1850، با همین نام مستعار به چاپ می رسید. دو رمان دیگر این سه خواهر، جین ایر از شارلوت برونته و اگنس گری از آن برونته، به صورت سه گانه ای کلاسیک و رمانتیک شناخته می شوند.
بلندی های بادگیر در قالب ژانرهای ملودرام، رمانتیک (عاشقانه) و گوتیک نوشته شده است و همچنین، این اثر را یکی از بهترین نمونه های آثار مکتب ادبی رمانتیسم می دانند. بلندی های بادگیر یک رمان جنجال برانگیز نیز بوده است؛ زیرا، در آن خشونت های روانی و جسمی بالایی دیده می شود (که در آن دوره بی سابقه بوده است). از طرفی، نویسنده در این اثر، چالش ها و انتقادهای بسیاری را برای اخلاقیات مردم در زمان ویکتوریا، اعتقادات دینی و ارزش های اجتماعی، مطرح می کند. این رمان در واقع، علاوه بر داشتن مضامین عاشقانه، درون مایه ای فلسفی، روانشناسانه و انتقادی نیز دارد که هدف آن، نشان دادن بسیاری از غرایز و تمایلات پنهانی انسان ها در مورد مقولاتی مانند پول، قدرت و عشق می باشد.
بلندی های بادگیر روایتی است از عشقی جانگداز و پر فراز و نشیب میان دو شخصیت اصلی آن؛ کاترین و هیثکلیف. هیثکلیف، به دلیل عشق یک طرفه اش به کاترین، توسط برادر کاترین تحقیر شده است و از «بلندی های بادگیر» می رود. او بعدها، در قالب مردی بسیار قدرتمند و پولدار، به آنجا باز می گردد تا انتقام سخت خود را بگیرد. این رمان فقط یک راوی ندارد و توسط چندین شخص روایت می شود..
بلندی های بادگیر در نگاه اول، اثری سراسر عاشقانه و شیرین جلوه می کند اما برونته، با قلم استادانۀ خود، به واکاوی شخصیت های اصلی این داستان می پردازد. برونته در این رمان، بسیاری از مسائلی که روح انسان را مانند مته تراش داده و باعث رفتارهای خشن آن ها می شود را، بازگو می کند.
علی اصغر بهرام بیگی از جمله مترجمان قدیمی ایرانی می باشد که ترجمۀ آثاری مانند «بتهوون» از امیل لودوینگ (نشر علمی و فرهنگی)، «سمفونی دنیای نو» از یان وان استراتن (نشر دنیای نو) و «دلباختگان» از الیزابت کایل (نشر مروارید) اشاره کرد.
در بخش هایی از این کتاب می خوانیم:
«آرزو می کنم که دوباره به زمان کودکی خود باز گَردم و دختری آزاد و بی قید و بند، و فارغ از هر گونه اندوه و غم باشم. زمانی که به سختی ها و رنج ها و دردها میخندیدم. نه مثل حالا که در زیر بار آنها خُرْدْ شده ام. راستی چرا من تا این اندازه تغییر کرده ام؟ چرا تا این حد خونسردی خود را از دست دادهام و با چند کلمه که برخلاف میلم گفته شود، به کلی از جا به در می روم؟ آه چقدر دلم می خواست دوباره همان دختر شیطان و بی غم، بر فراز تپه های وودرینگ هایتز بودم.»
«هم اکنون که به در و دیوار این اتاق می نگرم در هر گوشه نقش رخ او را می بینم، حتی هر تکه سنگ این اتاق نشانی از وی دارد! هر درختی، هرچه روز و شب گرد خود می بینم مرا به یاد محبوبم می اندازد و قیافه زیبای او را در نظرم مجسم می سازد.»
«کاش در آن دنیا با رنج و عذاب برخیزد! آخر او تا لحظه ی مرگ دروغ می گفت! او کجاست؟ آن جا نیست، در بهشت نیست. غیب که نشده! پس کجاست؟ اوه، تو که گفتی رنج من برایت مهم نیست و من دعایم را آن قدر تکرار می کنم تا زبانم خشک شود! کاترین ارنشاو، امیدوارم تا من زنده ام نیاسایی! گفتی من تو را کشتم، پس مرتب پیش چشمانم ظاهر شو. باور دارم که مقتولین، مرتب به دیدن قاتلانشان می روند. می دانم که این ارواح همیشه سرگردانند. همیشه با من باش! در هر حالتی که هستی! مرا دیوانه کن. فقط در این ورطه رهایم نکن، نمی توانم پیدایت کنم. اوه، خدایا این قابل تحمل نیست. نمی توانم بدون زندگیم، زندگی کنم. نمی توانم بدون روحم زندگی کنم.»
«این یکی به خاطر کسی است که احساساتم متعلق به اوست. نمی توانم آن را تفسیر کنم، اما مطمئناً تو و هر کس دیگری تصور و عقیده ای دارید مبنی بر این که انسان وجود ماورایی دارد و این طور هم باید باشد. اگر من تماماً به این وجود محصور بودم، فایدهی خلقت من چه بوده؟ بدبختی های بزرگ من در این دنیا، بدبختی های هیثکلیف بوده اند و من هر کدام را از ابتدا دیده و حس کرده ام. اندیشه ی بزرگ من در زندگی اوست. اگر همه از بین بروند و او باقی بماند، من هم زنده می مانم و اگر همه باشند و او نابود شود، دنیا برایم ناآشنا و وحشتناک است، انگار که من به آن تعلق ندارم. عشق من به لنیتون مثل شاخ و برگ در جنگل است، زمان آن را عوض می کند. خوب می دانم. همان طور که زمستان، درختان را عوض می کند. عشق من به هیثکلیف مثل صخره های فناناپذیر زیرین است که ظاهراً شادی آفرین نیست اما وجودش لازم است. نلی، من هیثکلیف هستم. او همیشه و همیشه در ذهن من است. نه به عنوان یک منبع خوشی و لذت. نه، او بیش از من مایه ی شادی ام نیست. بلکه او خود من است. پس دیگر از جدایی ما حرف نزن. این عملی نیست و…»
«وقتی جبار ستمگری غلامان و بردگان را زیر پای خود خرد می کند آنها دست روی او دراز نمی کنند، بلکه بر بردگان و غلامانی که پایین تر از آنها هستند فشار می آورند و آنها را له می کنند.»
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر