نقد و بررسی
بیگانه
کتاب «بیگانه» از نظر دسته بندی در سری کتاب های دوره پوچی آلبر کامو قرار می گیرد. اولین و در عین حال قابل تأمل ترین تفکرات ذهنی کامو پیرامون مسئله پوچی (ابزورد) در برخورد و تعامل انسان با دنیا، در این اثر مشهور در قالب رمان (و در «کالیگولا» در قالب نمایشنامه و در «اسطوره سیزیف» به صورت جستار نویسی) منعکس شده است.
از جمله دیگر آثار آلبر کامو می توان به رمان «طاعون» با ترجمه های کاوه میرعباسی و نمایشنامۀ «صالحان» با ترجمۀ خشایار دیهیمی اشاره کرد.
خلاصه داستان کتاب بیگانه
«مورسو» شخصیت اصلی این کتاب، رنگی مانند سیاه و سفید ندارد و اخلاق و ضد اخلاق برای شخصیت اش تعریف نشده است. او قهرمان پوچی است. می توان گفت از ابتدای کتاب بیگانه، مورسو که نمی خواهد یا نمی تواند احساسات اش را راجع به مرگ مادرش بروز دهد تا ارتکاب به قتل اش و متهم شدنش در دادگاه، مورسو نسبت به دنیای اطرافش نوعی بیهودگی حس می کند و از این رو نسبت به آن بی تفاوت است. اما احساسات حقیقی مورسو دقیقاً همان است که در دنیای بیرون از ذهنش نمودار می شود، نه کمتر نه بیشتر و همین برایش گران تمام می شود.
زمانی که مورسو متوجه می شود اعدام خواهد شد، آنجاست که از انفعال در می آید و به شخصیت عصیانگر معروف آلبر کامو نزدیک می شود تا به دنبال بیشتر زندگی کردن باشد. مورسوی بیگانه به هیچ وجه شخصیتی تخیلی نیست. می توان او را نمونه ای از هریک از انسان های معاصر دانست که نمی خواهد بیشتر یا کمتر و یا حتی بهتر یا بدتر از چیزی که واقعاً فکر و احساس می کنند، عمل کنند.
کامو اندکی قبل از نوشتن رمان بیگانه به اجبار به فرانسه و پاریس تبعید شده است و تنهایی و افسردگی اش در غم دوری از الجزایر آفتابی و دوست داشتنی اش، دست مایه ای می شود برای رمان بیگانه که در سال 1942 در فرانسه برای اولین بار منتشر شد.
بهترین ترجمه کتاب بیگانه
این نسخه از رمان بیگانه را خانم لیلی گلستان به صورت مستقیم از فرانسه به فارسی ترجمه کرده است. این ترجمه از کیفیت و دقت بسیار بالایی برخوردار است و یکی از بهترین ترجمه های موجود از رمان بیگانه در ایران است. از جمله دیگر آثار ترجمه شده از لیلی گلستان می توان به ترجمۀ رمان های «زندگی در پیش رو» اثر رومن گاری و «اگر شبی از شب های زمستان مسافری» اثر ایتالو کالوینو اشاره کرد.
جملات زیبایی از کتاب بیگانه
راست بود. وقتی مامان خانه بود. در سکوت کارهای مرا زیر نظر داشت. این جوری وقت می گذراند. روزهای اولی که در آسایشگاه بود، گاهی گریه می کرد. اما این بدلیل عادت بود. بعد از چند ماه، اگر می خواستند از آسایشگاه بیرونش ببرند، حتما گریه می کرد. این هم به دلیل عادت بود. به همین خاطر بود که این سال آخری، دیگر به آنجا نرفتم. دلیل دیگرش این بود که یکشنبه ام را از دست می دادم، تازه اگر رفتن به ایستگاه اتوبوس، بلیط خریدن، و دو ساعت سفر را حساب نمی کردم.
از من پرسید که آیا آن روز ناراحت بودم. از این سوال خیلی تعجب کردم و بنظرم رسید که اگر قرار بود این سوال را من بپرسم حسابی ناراحت می شدم. گفتم دیگر عادت ندارم که کسی از من سوال کند و دادن اطلاعات به او برایم مشکل است. بدون شک مادرم را خیلی دوست داشتم اما این حرف هیچ معنایی ندارد. تمام آدم های سالم کمابیش مرگ عزیزانشان را آرزو می کنند. در اینجا وکیل حرفم را برید و بنظر خیلی مضطرب آمد. از من قول گرفت که این حرف را نه جلوی تماشاچی ها بگویم و نه جلوی بازپرس.
در برابر این شب مملو از نشانه ها و ستاره ها، انگار این خشم عظیم مرا از بدی منزه و از امید تهی کرده بود. برای اولین بار خودم را به دست بی تفاوتیِ پرمهر دنیا سپردم آن را بسیار شبیه خودم و بسیار برادرانه دیدم و حس کردم خوشبخت بوده ام و هنوز هم خوشبختم. برای اینکه همه چیز کامل شود، برای اینکه کمتر خودم را تنها حس کنم، برایم می ماند تا آرزو کنم تماشاگران بسیاری در روز اعدامم حضور داشته باشند و با فریادهایی از نفرت به پیشواز من بیایند.
مفید بود؟
2
0
بیشتر
کمتر