نقد و بررسی
جادوگر طبقه ی هشتم
دوست دارید که شانس این را داشته باشید تا با یک جادوگر عجیب و غریب همسایه شوید؟ پس همراه «ارغوان» شوید و به «طبقه هشتم» سفر کنید! «جادوگر طبقه هشتم» داستانی است که شما را به سرزمینی میبرد که در آن، قورباغه ها چرت و پرت میگویند و یک جادوگر معلم آنهاست، روح جادوگران روی درختها متولد میشود و گربه هایی که میتوانند سیلاب ها را سر بکشند!
جادوگر طبقه هشتم نام رمانی کوتاه از «حدیث لزرغلامی» است که برای اولین بار، در سال 1395 منتشر شده است. این کتاب جای خود را به سرعت در میان دل کودکان و نوجوانان ایرانی پیدا کرد و در سالهای گذشته، به چاپ هفتم نیز رسیده است.
جادوگر طبقه هشتم فقط یک داستان ساده نیست و یک کتاب مصوّر است که زحمت طراحیهای بسیار زیبا و جذاب آن را، خانم مریم جاودانی کشیده است. نشر هوپا مناسب ترین بازه سنی برای این کتاب را «9 تا 13 سال» تعیین کرده است.
محصولات مرتبط: سری کتابهای هری پاتر
خلاصه ی رمان جادوگر طبقه ی هشتم
داستان این کتاب توسط دو نفر روایت میشود: جادوگری به نام «نقره» که خواهری به نام «طلا» دارد و دختری کم سن و سال و بازیگوش به نام «ارغوان». در واقع ارغوان همسایه نقره در سنین کهن سالی است. نقره بیش از 400 سال دارد و عمر چندانی برایش باقی نمانده است.
او تمام امیدش به یک افسانه است: آخرین جادوگر زنده روی زمین، تبدیل به یک انسان میشود! ابتدای کتاب با روایت زندگی نقره از ابتدای تولد و کودکی شروع میشود و در آن، نقره از چگونگی جادوگر شدنش و تفاوت جادوگرهای شب و جادوگرهای روز می گوید. در واقع نقره و پدرش، تنها جادوگرهای شب روی زمین هستند.
بخش دوم کتاب با روایت ارغوان و نحوۀ آشنایی او با همسایه طبقه هشتم خود، نقره شروع میشود. حالا ارغوان باید تصمیم بگیرد که دوست دارد که به دنیای مرموز و اسرارآمیز جادوگران سفر کند و حاضر است بهای این تجربیات عجیب و غریب را بپردازد یا خیر.
حدیث لزرغلامی نویسنده ی کتاب جادوگر طبقه ی هشتم
«حدیث لزرغلامی» نویسنده، روزنامه نگار و فیلمنامه نویس ایرانی است که در دانشگاه علامه طباطبایی تحصیل کرده است. اولین رمان کودک خانم لزرغلامی «روبی» نام دارد و برندۀ لوح زرین و دیپلم افتخار از جشنوارۀ کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شده است.
از او بیش از 25 عنوان کتاب داستان و شعر برای کودکان، نوجوانان و بزرگسالان منتشر شده است که برخی از آنها عبارتند از:
- «شنغولی با صبحانههای غول غولی»
- «به کارگر قصه نیازمندیم»
- «دخترک فوارهای»
- «نبرد نوروزی»
«مریم جاودانی» نیز کارشناس ارشد طراحی گرافیک و دانش آموختهی دانشگاه هنر تهران است. مریم جاودانی همانقدر که دیدن یک تصویرگری خوب برایش هیجان انگیز است، از خواندن داستان های تخیلی و تصویرهایی که خیال را قلقلک میدهد، شاد میشود. او کتابهایی مانند « کتکخور سلطنتی» و «معجون سحرآمیز در کارخانهی متروک» را نیز تصویرگری کرده است.
جملات زیبای رمان جادوگر طبقه ی هشتم
آسمان رنگ زردآلو است. همان اول که به دنیا میآیم، دلم زردآلو میخواهد. مادرم مرا میگذارد روی شاخهی یک درخت زردآلو و میرود که به کارهایش برسد. امروز شنبه است. شنبهها سر جادوگرها خیلی شلوغ است. باید بچه هایشان را به دنیا بیاورند و بگذارند روی درخت تا روح جادوگریشان متولد شود.
هر جادوگری روحش روی یک درخت متولد میشود. طلا که قبل از من به دنیا آمده بود، شش ماه روی یک درخت نارنگی ماند تا روحش متولد شد. بعد، خودش آمد پایین و رفت خودش را به مامان و بابا معرفی کرد. مامانم یک ماچ گنده از لپش گرفت.
ماچ مامان روی لپ طلا ماند و هیچ وقت پاک نشد. مامان گفت این نشانهی بدی است. گفت گمان کنم طلا جادوگر بدی هاست. دست خودش که نبود. خودش هم هروقت کسی را میبوسید، بوسش سیاه می شد و تالاپی میافتاد پایین. بوسش صدای غمانگیزی داشت. اگر آن دور و بر گلی بود که تصمیم گرفته بود باز شود، منصرف میشد.
من جادوگر شبم. جادوگر شب خیلی از جادوگر روز باکلاس تر است. الان توی دنیا 14 تا جادوگر روز داریم و 2 تا جادوگر شب داریم که من و بابایم هستیم. من و بابایم، هر روز بعد از ناهار روی «کاناپهی مخصوص خواب بعد از ناهار» میخوابیم تا شبها بتوانیم به جادوگری برویم.
چشمهای ما شبها تیزتر میشود. ما با کلاستریم! چون هم میتوانیم توی بیداریها جادوگری کنیم، هم توی خوابها! امشب هم یکی از آن شب هاست که خیلی کار داریم. طلا و مامان خوابیده اند. بابایم میآید پشت در و صدایم میکند. من دارم خواب یک مارمولک میبینم که دمش توی دهان یک هویج گیر کرده.
بابایم دوباره صدایم میکند. میپرم. وقت نداریم. بابایم میگوید اگر دیر برسیم، دیگر کار از کار گذشته است. دم مارمولکه را از دهان هویج بیرون میکشم. مارمولکه خوشحال میشود. یک بوس برایم میفرستد و از پنجره پرواز میکند. هویج را برمیدارم و توی راه با بابایم نصف میکنم.
وقتی 400 سالم بود، داشتم توی خونهام قدم میزدم که از توی خیابون آوازی شنیدم. سرم رو از پنجره بیرون بردم و دیدم یه پسر با موهای جوگندمی داره از زیر پنجرهی من رد میشه و آواز میخونه. من هم زود شال و کلاه کردم و دنبال آواز راه افتادم.
آواز من رو دیوونه میکنه! آواز من رو زیبا میکنه! من هر کلمه از آواز رو که میشنیدم، زیباتر میشدم. تا جایی که رفتم قاتی آواز شدم و کم کم از بین لبهای پسرک مو جوگندمی در میآمدم. کم کم احساس کردم که دیگه نمیتونم از توی اون صدا بیرون بیام. وای! صدای پسره من رو جادو کرده بود. جادوی اون از جادوی من قویتر بود و من سِحر شده بودم.
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر