نقد و بررسی
جایی برای پیرمردها نیست
«جایی برای پیرمرد ها نیست» یک رمان دیگر از مجموعه شاهکار های نویسنده خوش ذوق و معاصر آمریکایی، کورمک مک کارتی است که برای اولین بار، در سال 2005 منتشر شد. این رمان به محض انتشار به یکی از بحث برانگیز ترین رمان ها در میان منتقدان و بزرگان ادبیات تبدیل شد و علاوه بر گرفتن نقد های بسیار، با کتاب «یک افسانه» اثر ویلیام فاکنر نیز مقایسه شده است. به عنوان مثال، والتر کرن از مجله نیویورک تایمز درباره این اثر و نویسنده اش گفته است:«کورمک مک کارتی مانند جادوگری با یک عصای جادویی است، مردی با درجه استادی در تغییر بازی که پس از هر چند صفحه از کتابش، روایت و موقعیت ها را تغییر می دهد».
رمان جایی برای پیرمرد ها نیست در سال 2007 توسط برادران کوئن به فیلم سینمایی تبدیل شد و به موفقیت های خیره کننده ای دست پیدا کرد. فیلم سینمایی جایی برای پیرمرد ها نیست توانست 76 جایزه از 109 جایزه ای که برای آن نامزد شده بود را از آن خود کند! از مهم ترین آن ها می توان به 4 جایزه اسکار، 3 جایزه بفتا (BAFTAs) و 2 گلدن گلوب اشاره کرد.
کورمک مک کارتی ابتدا قصد داشت کتاب جایی برای پیرمرد ها نیست را به صورت یک نمایشنامه بنویسد، اما در نهایت تصمیم گرفت آن را به صورت رمان منتشر کند. این تغییر به خصوص موجب شده است تا با اثری متفاوت و بدیع از سوی مک کارتی، در مقایسه با دیگر شاهکارهای او مانند رمان «نصف النهار خون»، مواجه باشیم.
این رمان روایتی شسته رفته تر دارد و خط داستانی آن بر خلاف دیگر رمان های پست مدرن مک کارتی، خیلی پیچیده نیست. اما این نکته نه تنها از جذابیت های این رمان نکاسته بلکه، روی دیگری از چیره دستی این نویسنده بزرگ آمریکایی را به خوانندگان نشان می دهد. رمان جایی برای پیرمرد ها نیست روایتی عمیق و نفس گیر دارد.
در این داستان با نویسنده ای رو در رو هستیم که عاشق به تصویر کشیدن صحنه های خشن و خون آلود، از کشتار فراوان تا ترکیدن سر بر اثر اصابت گلوله، هستیم. تخصص مک کارتی در تلفیق ژانر جنایی و کارآگاهی با عناصر ادبی فاخر و روایتی عمیق و انتقادی است. هرکدام از شخصیت های اصلی این رمان ویژگی های خاصی دارند که تفکرات ناب و بدیعی از آن ها سرچشمه می گیرد که موجب ایجاد دیالوگ های به یاد ماندنی و قابل تأمل در سراسر داستان می شود.
کتاب جایی برای پیرمرد ها نیست روایتی سه گانه از سه شخصیت اصلی این رمان است: کهنه سربازی از جنگ جهانی دوم به نام «کلانتر بل»، جوشکار و کهنه سربازی از جنگ ویتنام به نام «لوئلین ماس» و ضد قهرمان بی رحم داستان، «آنتوان شیگور». این سه نفر به طرز اعجاب برانگیز و ناگهانی درگیر ماجرایی خونین و مرگبار می شوند.
روزی لئولین ماس در راه شکار گوزن، متوجه دو اتوموبیل بجای مانده از تیراندازی خونینی می شود که اجساد زیادی دور بر آن ها است و تنها یک مرد مکزیکی زخمی از این اتفاق جان سالم به در برده است. ماس به مرد مکزیکی که به او برای آب التماس می کند، کمک می کند اما به سرعت می فهمد که از این اتفاق، مقدار بسیار زیادی مواد مخدر و یک چمدان پول نقد بجای مانده است. ماس چمدان را بر می دارد و این اولین اشتباه نابودکننده ای است که او انجام می دهد. اینگونه می شود که آنتوان شیگور در به در به دنبال لئولین ماس می گردد و کلانتر بل در تعقیب آنتوان شیگور قرار می گیرد.
از جمله دیگر آثار کورمک مک کارتی می توان به رمان های «جاده» (برندۀ جایزۀ پولیتزر ادبیات در سال 2007) و «نصف النهار خون؛ یا سرخی غروب در غرب» اشاره کرد.
رمان جایی برای پیرمرد ها نیست توسط امیر احمدی آریان ترجمه شده و نشر چشمه آن را منتشر کرده است. از جمله دیگر آثار ترجمه شده توسط امیر احمدی آریان می توان به رمان های «پیش روی» اثر ای.ال. دکتروف و «کتاب اوهام» اثر پل استر اشاره کرد.
در بخش هایی از کتاب جایی برای پیرمرد ها نیست میخوانیم:
من یه پسر رو تو هانتسویل به اتاق گاز فرستادم. فقط یکی، نه بیشتر. خودم دستگیرش کردم و شهادت دادم. دو سه باری اونجا رفتم و باش ملاقات کردم. سه بار. بار آخر روز اعدامش بود. مجبور نبودم برم ولی رفتم. معلومه که نمی خواستم. دختر چهارده ساله ای رو کشته بود و همین الان بهتون بگم که من هیچوقت هیچ علاقه ای به ملاقات پسر نداشتم، چه برسه به دیدن اعدامش، اما این کار رو کردم. روزنامه ها نوشتند این جنایت از سر اشتیاق بود و خودش به من گفت هیچ اشتیاقی در کار نبود. با اون دختره قرار می گذاشت هر چند که خیلی بچه بود. خودش نوزده سالش بود. به من گفت از وقتی که یادش می آد، نقشۀ قتل کسی رو می کشیده. گفت اگه ولش کنن باز همین کار رو می کنه. گفت می دونه که به جهنم می ره. با زبون خودش به من گفت. نمی دونم درباره اش چی بگم. واقعاً نمی دونم. فکر کنم تا به حال هیچ کس رو شبیه اون ندیدم و به نظرم خودش یه جونور تازه از نوع بشر بود. دیدم که چه طور روی صندلی نشوندنش و در رو بستند. شاید کمی عصبی به نظر می رسید ولی همه اش همین بود. مطمئنم خودش می دونست که تا پونزده دقیقه دیگه به جهنم می ره. شک ندارم. خیلی به این قضیه فکر کردم. حرف زدن باهاش خیلی هم سخت نبود. بهم می گفت کلانتر. ولی من نمی دونستم بهش چی بگم. به مردی که خودش می گه روح نداره، چی می شه گفت؟
این روزها بچه ها دیگه واسه بزرگ شدن مشکل ندارند. نمی دونم چرا. شاید به این خاطر که زودتر از چیزی که باید بزرگ نمی شن. من یه پسر خاله داشتم که هجده سالش بود معاون کلانتر شد. اون موقع ازدواج کرده بود و بچه هم داشت. یه دوستی داشتم که باهم بزرگ شدیم و تو همون سن و سال یه کشیش باپتیست درست و حسابی بود و موعظه می کرد. کشیش یه کلیسای کوچک قدیمی تو حومه شهر بود. سه سال بعد ول کرد اونجا رو و رفت لاباک، و وقتی به مردم اونجا گفت که داره میره نشستند و های های گریه کردند. زن و مرد گریه می کردند. اون همه شون رو عقد کرده بود و غسل تعمید داده بود و خاک کرده بود. بیست و یک سالش بود فقط. شایدم بیست و دو سال. موعظه که می کرد تو حیاط هم می ایستادند گوش می کردند. برام خیلی عجیب بود. تو مدرسه بچه خیلی آرومی بود. من بیست و یک سالم که بود رفتم ارتش و تازه تو دسته مون جزء بزرگ ترین ها بودم. شش ماه بعد تو فرانسه تفنگ دستم بود و به آدم ها شلیک می کردم. اون موقع اصلاً به عقلم نمی رسید که این کار غیر عادیه. چهار سال بعد کلانتر این جا شدم. هیچوقت فکرش رو هم نکردم که ممکنه یه شغل دیگه داشته باشم. الان مردم جوری اند که وقتی راجع به چیزای درست و غلط واسه شون حرف می زنی بهت می خندند. اما من هیچوقت به درستی و غلطی هیچی شک نکردم. به فکرم نرسید هیچوقت. خدا کنه هیچوقت نرسه.
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر