نقد و بررسی
خفاش شب
کتاب «خفاش شب»، رمانی تحسین شده از نویسنده پرکار و نام آشنای معاصر ایرانی، سیامک گلشیری است. این کتاب، که تازه ترین کار منتشر شده از آقای گلشیری است، در سال ۱۴۰۰ روانه بازار شد. کتاب خفاش شب هشتمین رمان بزرگسال به قلم گلشیری است که بر اساس یک رویداد واقعی تلخ و غم انگیز نوشته شده است.
در میانۀ دهه هفتاد شمسی، دستگیری فردی به نام «غلامرضا خوشرو کوران کردیه»، جامعه را تکان داد و سر و صدای زیادی به راه انداخت. این مرد که به «خفاش شب» شهرت داشت، دست به یک سری قتل های زنجیره ای در سطح شهر تهران زد که طی آن ده ها زن و دختر بی گناه را پس از آزار و اذیت، کشته و جسدشان را از بین برده بود.
سیامک گلشیری پس از مطالعه پرونده غلامرضا کردیه، مصاحبه با او و خانواده اش و جستجوهای فراوان پیرامون جنبه های مختلف این جنایت وحشتناک، و با الهام گرفتن از شخصیت قاتل، دست به کار نوشتن رمان خفاش شب شد. از آنجایی که گلشیری سابقه خوبی در نویسندگی و به خصوص خلق داستان های جنایی و معمایی دارد، سرانجام موفق شد کتابی جذاب و متفاوت بنویسد که به نوعی اولین کتاب ایرانی با موضوع قتل های سریالی نیز می باشد.
این کتاب صد و پنجاه و سومین کتاب در قفسه آبی فروشگاه نشر چشمه است که به کتاب های ژانری، قصه گو و جریان محور اختصاص دارد. رمان خفاش شب با وجود تازه بودن، از استقبال خوبی میان خوانندگان قرار گرفته و در مدت کوتاهی به چاپ دوم رسیده است.
خلاصه داستان کتاب خفاش شب
رمان «خفاش شب» در هفت فصل نوشته شده است و ماجرا های آن مدتی پس از اعدام غلامرضا کردیه موسوم به خفاش شب تهران و پایان یافتن جریانات قتل های زنجیره ای به دست او شروع می شود. این رمان درباره مردی است که سعی دارد به روش خفاش شب و به تقلید از او، دست به قتل زن ها بزند و در شهر وحشت ایجاد کند.
شخصیت های ضدقهرمان این رمان، دو مرد به نام های «قاسم» و «مراد» هستند که هر دوی آن ها در سطح بسیار پایینی از نظر فرهنگی و اقتصادی در جامعه بزرگ شده اند. پدر قاسم مردی معتاد و فاسد بوده که به خاطر پول دست به کارهای شنیعی می زده است.
یادآوری آن صحنه ها، قاسم را غرق خشم و نفرت کرده و او را به سمت جنایت سوق می دهد. قاسم دختران و زنان بی گناه را به عنوان راننده، سوار پیکان اش می کند و بعد، در حالیکه مراد در صندلی عقب در پوشش زناله و به قصد فریب مسافر ها نشسته است، به طرز هولناک و وحشیانه ای آن ها را به قتل می رساند.
رمان بزرگسال «خفاش شب» یک اثر در ژانر جنایی و معمایی است که سیامک گلشیری در آن، با دیدگاهی روانشناختی و جامعه شناسانه علاوه بر روایت داستانی جذاب، سعی در آسیب شناسی از پدیده ای به نام قتل های زنجیره ای دارد. داستان این رمان اگرچه الهام گرفته از اتفاقات واقعی است، اما سراسر آن زاییدۀ تخیلات نویسنده است.
«خفاش شب» فضایی گوتیک و هول آور با غافلگیری های به موقع و تعلیقات حساب شده دارد که نهایتا، این اثر را به نمونه ای خوب از رمان های ژانر جنایی تبدیل کرده است. گلشیری برای روایت ماجرای رمانش، از راوی دانای کل استفاده است؛ که متداول ترین و معتبر ترین شکل راوی برای داستان است.
او در این کتاب با رفت و برگشت های زمانی به دوران کودکی ضدقهرمان داستان و زمان حال، همچون یک روانکاو متبحر، تاثیر آن دوران بر روحیه و شخصیت فعلی ضدقهرمانش را بررسی می کند. دیالوگ های طولانی و رخ دادن حوادث متعدد، ویژگی خاص سبک آقای گلشیری است. آثار این نویسنده اغلب دیالوگ محور هستند، به طوری که گفتگوهای طولانی بین شخصیت ها و اتفاقات دنباله دار، تبدیل به امضای شخصی او شده است.
سیامک گلشیری نویسنده کتاب خفاش شب
سيامك گلشيری، نویسنده، مدرس، مترجم و داستان سرای معاصر ایرانی است که در سال ۱۳۴۷ در اصفهان به دنیا آمد. نخستین مجموعه داستان گلشیری در سال ۱۳۷۷ با عنوان «از عشق و مرگ» منتشر شد که نقطه اوج فعالیت حرفه ای او بود. این نویسنده پرکار معاصر تا امروز چیزی حدود بیست رمان و چند مجموعه داستان منتشر کرده و بارها برنده جوایز مختلف ادبی شده است.
از معروف ترین آثار سیامک گلشیری، باید به رمان های پنج گانه «خون آشام» اشاره کرد؛ که نه تنها مفتخر است که در فهرست کاتالوگ کلاغ سفید کتابخانه بین المللی مونیخ سال ۲۰۱۴ جای گرفته، بلکه لقب پرفروش ترین کتاب نوجوان ایران را نیز کسب کرده است.
دیگر آثار مهم گلشیری عبارتند از :«همسران»، «مهمانی تلخ»، «شب طولانی»، «نفرین شدگان»، «رژ قرمز»، رمان نوجوان «آرش و تهمینه»، «هزار و یک شب» و ترجمه کتاب «چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد؟» نوشتۀ ادوارد آلبی.
جملاتی زیبا از کتاب خفاش شب
«توی اتاق نیمه تاریکی که چیزی درون آن پیدا نبود، ول شد روی زمین. داشت نفس نفس می زد و بوی تعفن مشامش را پر کرده بود. چند ثانیه بعد بالاخره دست هایش را گذاشت روی زمین و از جا بلند شد. دریچه را که آرام برمی گرداند سر جایش، چشمش به یک صندلی فلزی افتاد که نزدیک دیوار گذاشته بودند، درست عين همان صندلی که توی اتاق پایین او را به آن بسته بودند. کنار آن، جعبۀ بزرگ و درازی دید که رویش پارچه کشیده بودند. همان طور خیره به جعبه از جا بلند شد و رفت جلو. خم شد و خواست پارچه را کنار بزند که یک دفعه دستش را پس کشید. بی درنگ برگشت و تازه آن وقت بود که چشمش به پرده ی ضخیم سفیدی افتاد که نور کمی از کنار آن تو افتاده بود. سریع خودش را رساند به پرده و گوشه اش را پس زد. وقتی انبوه شاخ و برگ درختان توی حیاط را دید، بی اختیار اشک توی چشم هایش جمع شد. پشت پرده، یک در باریک شیشه ای بود که به بالکن کوچکی باز می شد. دستگیرۀ در را به آرامی پایین داد. در باز نشد. شانه اش را گذاشت روی در و با تمام زورش هل داد تا اینکه بالاخره صدایی کرد و باز شد و صدای لرزش شیشه ها توی اتاق پیچید. چند ثانیه بی هیچ حرکتی آن جا توی چارچوب ایستاد. اندکی بعد یک بری از لای در بیرون رفت و تازه متوجه شد دندان هایش از سرما به هم می خورند.»
«در آن طرف باز شد و لیلا مرد چاقی را دید که سرش را خم کرد توی ماشین. چشم های ریزش را دید که توی صورت گوشتالوی بیش از اندازه بزرگش گم شده بود. کلۀ تیغ کشیده اش توی تاریکی برق می زد. لیلا خواست جیغ بکشد. فکر کرد کاری است که می تواند در این لحظه انجام بدهد، اما احساس کرد صدایش در نمی آید. احساس کرد حتی نمی تواند بدنش را از روی صندلی تکان بدهد، انگار فلج شده باشد. حال آدمی را پیدا کرده بود که می خواهد از خواب بدی بیدار شود، اما حتی نمی تواند دستش را تکان بدهد. یک لحظه تن بی جانش را دید که با سوراخ های بزرگ توی سینه اش، جایی کنار کوچه پر درختی افتاده. درست همان لحظه که خواست جیغ بکشد، دست قدرتمندی را حس کرد که یقۀ ژاکتش را گرفت و بعد چیزی محکم به پشتش خورد. از صندلی کنده شد و پرت شد سمت در باریک خانه. داشت می خورد زمین که بازویی محکم دور گردنش حلقه زد. خواست فریاد بکشد، اما صدایش در نمی آمد.»
مفید بود؟
0
1
بیشتر
کمتر