نقد و بررسی
زلیخا چشم هایش را باز میکند
کتاب «زلیخا چشم هایش را باز می کند» موفق ترین و مشهورترین اثر داستانی گوزل یاخینا است که در سال 2015 منتشر شد. این رمان به سرعت مورد استقبال مردم در سراسر دنیا قرار گرفت و تاکنون، به بیست و یک زبان زنده دنیا ترجمه شده است. این رمان همچنین، برای نویسنده اش جایزۀ کتاب بزرگ روسیه را در سال 2015 به ارمغان آورد. سریالی کوتاه و هشت قسمتی نیز از این رمان در سال 2020 ساخته شد. گوزل یاخینا نویسنده و فیلمنامه نویس تازه کار و جوان روس-تاتار تبار است. او ابتدا فقط به زبان تاتاری صحبت می کرده است اما پس از ورود به جامعۀ آکادمیک روسیه، به یادگیری زبان روسی مشغول شده است. این نکته نیز لازم به ذکر است که کتاب زلیخا چشم هایش را باز میکند تنها در سال 2019 به انگلیسی ترجمه شده است و خانم زینب یونسی آن را به صورت مستقیم از زبان روسی ترجمه کرده است.
این رمان تاریخی بر اساس خاطرات واقعی مادربزرگ نویسنده نوشته شده است. اغلب این داستان ها به صورت شفاهی از مادربزرگ به گوزل یاخینا منتقل شده است و از طرفی، بسیاری از اتفاقات رمان نیز از زبان دیگر مردم آن ناحیه نقل شده اند. موقعیت داستانی اصلی کتاب زلیخا چشم هایش را باز میکند بر اساس تبعید مادربزرگ نویسنده به ناحیه برده داری در قسمتی از روسیه ساخته شده است. نویسنده با قلمی دلنشین و چشم نواز روایتی چند وجهی را از دوران سخت تبعید و برده داری و شرایط سخت در روسیه بیان می کند و پرده از بسیاری فسادها و تفکرات متعصبانه راجع به اشتراکی سازی اراضی کشور بر می دارد.
شخصیت اصلی این کتاب دختری به نام «زلیخا» است که راوی سوم شخص، زندگی او را از سال 1930 تا 1946 نقل می کند. زلیخا زنی مسلمان و تاتار است که به همراه همسر خود، مرتضی، و مادر شوهرش در روستایی کوچک زیر سایۀ جماهیر شوروی زندگی می کند. مرتضی و مادرش زندگی را برای زلیخا جهنم کرده اند. مادرشوهر او زنی سنگ دل و نامهربان است که به قولی مانند یک «عفریته» با زلیخا رفتار می کند و مرتضی نیز طرف مادرش را می گیرد. هر تلاشی از طرف زلیخا، که زنی مطیع و نسبتا خرافاتی و عامه است، برای بهتر کردن وضع و مهربانی با آنان بی نتیجه مانده است. از طرفی، همه او را به عنوان یک مایۀ شکست و ننگ تلقی می کنند؛ زیرا که او نتوانسته است فرزند پسری برای همسرش بیاورد و هر چهار دختر او در نوزادی فوت کرده اند. طی اتفاقاتی و ایجاد جریانات اصلاحی در شوروری، مردم روستای زلیخا مجبور به ترک آنجا می شوند اما در این حین، مصطفی را به جرم عدم پذیرش حکم و ترک نکردن خانه اعدام می کنند. فردی که دستور اعدام او را داده است، «تاواریش ایگناتوف» نام دارد که باید همراه زلیخا به تبعیدگاه سیبری منتقل می شود. ایگناتوف علاقه ای به زلیخا ندارد و خود، همسری در خانه دارد و به همان اندازه زلیخا، مجبور به تحمل این تبعید است. آن ها در سفری طولانی به سمت اقامتگاهی مخصوص تبعیدیان می روند که در حین راه، شاهد ماجراهای نفس گیر بسیاری هستیم. تازه پس از رسیدن این دو فرد به اردوگاه است که چالش های اساسی و حیاتی برای زندگی آن ها شروع می شود و داستانی بسیار جالب و قابل تامل از اردوگاهی جنگلی را می خوانیم که تقریبا آذوقه و منابعی در آن وجود ندارد. تنها با شروع زمستان بسیاری قرار است که تلف شوند و توانایی ها و سطح تحمل زلیخا و ایگناتوف، در بوتۀ آزمایش قرار گیرند.
از جمله دیگر آثار ترجمه شده توسط زینب یونسی می توان به رمان های «زندگی حشره ای» اثر ویکتور پلوین و «مسکو 2042» اثر ولادیمیر واینوویچ اشاره کرد.
در بخش هایی از کتاب زلیخا چشم هایش را باز می کند می خوانیم:
در زندگی او هم تعداد کمی مرد پیدا شده بود. اما نه برای ازدواج. البته خیلی هم کم نبودند. و تا می توانستند او را لبریز از خوشبختی زنانه می کردند و او هم با ولع همه اش را به جان می نوشید. پس چرا هیچ وقت باردار نشده بود (چقدر گفتنش شرم آور است!). آغوش او ظرف مکنده ی پرنشدنی بود که همه چیز را می گرفت ولی نمی توانست چیزی به این دنیا بدهد.
عجب زنی! ایگناتوف پیشاپیش کاروان حرکت می کند. گاه به گاه می ایستد و گذر دسته را نگاه می کند و با دقت هر کدام را از نظر می گذراند، هم کولاک های عبوس در سورتمه ها و هم سواران جوان و جسور خودش را که از سرما سرخ شده اند و باز دوباره پیش می تازد. دوست دارد جلو کاروان باشد تا در برابرش گستره وسوسه انگیز دشت ها و وزش باد را داشته باشد. سعی می کند نگاهش به زن نیفتد مبادا خیالات برش دارد و فکر کند به او نظر دارد. ولی آخر مگر می شود؟ اصلا از سر تا پا، شکل و فرمش این طور است که توی چشم می آید. جوری نشسته روی اسب انگار روی تخت پادشاهی است. با هرگام اسب، روی زین تاب می خورد و کمر را کمی کج می کند و سینه را که با پوستین برک سفید پوشیده شده جلو می دهد. انگار با هر حرکت می گوید: بله تاواریش ایگناتوف! بله بیا اگر می توانی…
از آن روز روسری اش را به یوسف داد تا صورتش را روی آن بگذارد و بخوابد. مجبور شد بدون حجاب بیرون برود. اصلا این اواخر زلیخا کارهایی می کرد که پیش از این برایش شرم آور و غیرممکن به نظر می رسید. کم و سرسری نماز می خواند. در دوران قحطی مطمئن شده بود، خدا آن ها را نمی بیند و صدای شان را نمی شنود. اگر خدا حتی یکی از التماس های اشک آلود او را در زمستان شنیده بود، ممکن نبود او و یوسف را رها کند. پس نگاه بلند خداوند، به این زمین پست دورافتاده نمی رسد. اوایل زندگی کردن بدون احساس یک چشم تیزبین و سختگیر که همیشه او را زیر نظر داشت ترسناک بود. انگار یتیم شده باشد. ولی بعد خو گرفت و بی خیال شد.
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر