نقد و بررسی
سوء قصد
کتاب «سوء قصد» در سال 1982 منتشر شد. این رمان بر اساس یک اتفاق واقعی در زمان جنگ جهانی دوم نوشته شده است. هری مولیش نویسندۀ هلندی، از بزرگ ترین نویسندگان بعد از جنگ هلند در کنار فردریک هرمانس و جرارد ریو به شمار می رود. مولیش طی زندگی پر بارش بیش از 80 رمان، نمایشنامه، مقاله، شعر و رسالۀ فلسفی نوشت. در 1986 فیلمی بر اساس رمان سوء قصد ساخته شد که با دریافت جایزه های گلدن گلوب و اسکار، نام مولیش را بیش از پیش در عرصۀ بین المللی مطرح کرد. این رمان که طی چند ماه پس از انتشارش، 200 هزار نسخه از آن به فروش رسید، به 30 زبان مختلف دنیا نیز ترجمه شده است. نام مولیش چندین سال در فهرست نامزدهای جایزۀ نوبل بود و مرتبا از او به عنوان برندۀ احتمالی جایزۀ نوبل نام برده می شد، اما هرگز موفق به دریافت آن نشد. او در سال 2007 موفق به دریافت جایزۀ نونینو در ایتالیا شد. همچنین او نامزد نهایی جایزۀ بوکر نیز شده است. در سال 2002 با اعطای صلیب شایستگی جمهوری فدرال آلمان، از مولیش برای کمک های ادبی اش در راستای آشتی میان دو کشور آلمان و هلند تقدیر شد.
رمان های هری مولیش از جنگ جهانی دوم و همینطور از اساطیر یونان و افسانه های کهن، مایه می گیرد. داشتن یک مادر یهودی و پدری همدست نازی ها او را در شرایط خاصی قرار داد که مرزهای بین خوبی و شرارت، تقصیر و بی گناهی همواره برایش مخدوش می ماند؛ این حس در اغلب رمان هایش گنجانده شده است. رمان های مولیش را می توان از زاویه های متفاوتی تفسیر و تعبیر کرد که همین آن ها را به داستانی اساطیری بدل می کند. هرچند رمان های او از واقعیت سرچشمه می گیرند، به تدریج با ویژگی های یک اسطوره آراسته می شوند. مولیش زمانی گفته است: «من فقط دربارۀ جنگ جهانی دوم ننوشته ام، خود من جنگ جهانی دوم هستم». رمان سوء قصد شامل یک پیشگفتار کوتاه و پنج قسمت به تاریخ های 1945، 1952، 1956، 1966 و 1981 است.
کتاب سوء قصد داستان مردی به نام «آنتون» و گذشته اش را روایت می کند. نویسنده در ابتدای داستان نشان می دهد که چگونه نازی ها، همسایه های خانوادۀ آنتون را کشتند. آنتون تنها بازماندۀ خانواده اش بود و بعد از مرگ خانواده اش، تحت سرپرستی دایی و زن دایی اش قرار گرفت. آنتون طی سال ها، تلاش می کند که گذشته اش را فراموش کند و به وسیلۀ کار کردن، ازدواج و تلاش برای یک زندگی عادی و خوب، به زندگی ادامه دهد. اما هربار که تلاش می کند، تصادفات منجر می شود گذشته اش بیشتر و بیشتر آشکار شود. این اتفاقات ادامه دارد تا اینکه، می فهمد دقیقا در شبی که خانواده اش کشته شدند چه اتفاقی افتاده است. همۀ این اتفاقات زندگی او را از نظر روانی و عاطفی تحت تاثیر قرار داده است؛ تا جایی که پس از اتفاقاتی که در آن شب رخ داد، او هرگز نتوانست خوشبختی را پیدا کند.
مولیش در رمان سوء قصد واقعیت را طوری تغییر می دهد که حوادث ماورای شخصیت داستان ظاهر می شوند و داستان به یک افسانه بدل می شود. این دیدگاه اسطوره ای و جادویی، در بیشتر آثار مولیش دیده می شود. در نیویورکر، جان آپدایک این رمان را «درخشان» و «نوعی داستان پلیسی» نامید که «جذابیت طرح سریع و ماهرانه اش را با مطالعه ای دربارۀ روانشناسی حافظۀ سرکوب شده» ترکیب می کند. همچنین این رمان در ایالات متحده نیز، نقدهای مثبتی دریافت کرد. مولیش به دلیل مهارت و تخیل استثنایی در ایجاد شخصیت ها و محیط های اجتماعی توسط منتقدین ستایش شده است.
اثر دیگری از این نویسندۀ هلندی به فارسی ترجمه نشده است. اما کتاب دیگری از او با نام «کشف آسمان» به عنوان بهترین رمان هلندی تا به امروز شناخته می شود. او کتاب های دیگری با نام های «دانش آموز» و «آخرین تماس» نیز دارد.
کتاب حاضر توسط سامگیس زندی به فارسی ترجمه و در انتشارات چشمه به چاپ رسیده است. از ترجمه های دیگر سامگیس زندی می توان به کتابهای «فراسوی خواب» اثر ویلم فردریک هرمانس، «خانم اسمیلا و حس برف» اثر پیتر هوگ، «ارباب های چای» اثر هلا هسه و «اندوه بلژیک» اثر هوگو کلاوس اشاره کرد.
در بخش هایی از کتاب سوء قصد می خوانیم:
او گرسنه بود، اما می دانست باید تا صبح روز بعد صبر کند که دوباره یک لقمه نان سیاه با شیرۀ چغندر به او بدهند. عصرها جلوِ آشپزخانۀ مرکزی واقع در یک دبستان، یک ساعت توی صف می ایستاد. هوا که تاریک می شد، یک گاری با دیگ وارد خیابان می شد که یک پاسبان اسلحه بر پشت از آن مراقبت می کرد. بعد آز آن که کارتش سوراخ می شد، توی قابلمه ای که در دستش بود چهار چمچه سوپ آبکی ریخته می شد. سر راهش به طرف خانه، در زمین بایر کمی به آن روغن ترش و ولرم لب می زد. خوشبختانه تقریبا موقع خواب رسیده بود. در رویاهایش همیشه آرامش برقرار می شد. هیچکس حرف نمی زد. از بیرون هم هیچ صدایی شنیده نمی شد. جنگ همیشه بوده و همیشه خواهد بود. نه رادیو، نه تلفن، نه هیچ چیز دیگری. شعله های چراغ وزوز می کرد؛ گاهی صدای پت پت آهسته ای از آن بلند می شد. او شالی دورش پیچیده و پاهایش را توی پاپوش فرو برده بود که مادرش از کیسۀ خرید کهنه برایش درست کرده بود و مشغول خواندن مقاله ای در مجلۀ طبیعت و صنعت بود.
آنتون خودش را تا زیر لبۀ پنجره پایین کشید و دور خودش چرخید. مادرش ناپدید شده بود. سایۀ پدرش کنار میز، کمی جلوتر آمده بود، گویی داشت دعا می خواند. مادرش در بالکن حیاط خلوت ایستاده بود و پیتر را میان سیاهی شب صدا می کرد. گویا از پشتش سرمایی بیرون می زد که حالا به داخل خانه هجوم آورده بود. صدای دیگری مکی آمد. آنتون همه چیز را می دید و می شنید، اما به شکلی همۀ وجودش دیگر آنجا نبود؛ بخشی از وجودش به جای دیگری رفته بود و شاید هم دیگر به هیچ جا.
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر