نقد و بررسی
عطش امریکایی
کتاب «عطش آمریکایی» نوشته تأثیرگذار ترین نویسنده آفریقایی-آمریکایی تبار قرن بیستم، ریچارد رایت و دومین بخش از خود زندگی نامه ایشان است. این زندگی نامه کلاسیک در سال ۱۹۷۷ و با تعویق طولانی مدت پس از جلد اول، هفده سال پس از مرگ نویسنده اش چاپ شد. در ابتدا قسمت هایی از این خاطرات در سال ۱۹۴۹ در کنار مقالاتی از دیگر روشنفکران برجستۀ امریکا و در مجموعه ای جنجالی به نام «خدایی که شکست خورد» منتشر شد. این کتاب که خود اثری مستقل است، شرح عقاید روشنفکرانه نویسنده و مبارزات سیاسی او می باشد.
از برجسته ترین ویژگی های کتاب های ریچارد رایت، تاثیر آن در بالا بردن آگاهی جامعه آمریکایی نسبت به مسائل سیاهپوستان است. در حقیقت هیچ کس، قبل از ریچارد رایت، با چنین قدرت عاطفی که در کتاب های او وجود دارد، ظلمی را که سیاه پوستان در آمریکا با آن مواجه بودند، افشا نکرده بود. اغراق نیست اگر بگوییم که کتاب های ریچارد رایت به ایجاد زمینه برای جنبش حقوق مدنی در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ کمک کرد.
نویسنده در کتاب خود زندگی نامه عطش آمریکایی، ماجرای نقل مکان خود به شیکاگو و سپس اولین سال های اقامتش در شمال آمریکا را شرح می دهد. او تعریف می کند که شیکاگو جایی است که او حرفه نویسندگی خود را آنجا آغاز کرده و با حزب کمونیست آشنا شد. رایت در این کتاب توضیح می دهد که چطور مجذوب ایده های کمونیستی حزب چپ شد، اما فقط مدت کوتاهی به همکاری با آن ها پرداخت زیرا خیلی زود از آنها ناامید شد.
ریچارد رایت در این کتاب پرتره ای از سیاهپوست های معترض دهۀ سی را به تصویر می کشد که با تصویر غالب آن زمان در جامعه آمریکایی از سیاهان، تفاوت داشت. او در این کتاب جریان تحول فکری و اندیشه های سیاسی اش را نشان می دهد و از اندیشه های ایدیولوژیک کمونیست ها نیز پرده بر می دارد.
کتاب عطش آمریکایی اثری است که به صورت زندگی نامه نوشته شده است و نسبت به جلد اول اثری پیچیده تر و کاوشگرانه تر می باشد. حکایت ها و ماجرا های کتاب حاضر، از تجربیات واقعی زندگی رایت، از دوران کودکی تا زندگی حرفه ای او سرچشمه می گیرند. رایت همواره از خانواده و محیط کودکی خود به عنوان تأثیر اولیه در نوشته هایش یاد می کند. به طور خاص، حضور مذهبی خانواده در طول دوران کودکی او تأثیر زیادی، هم در دیدگاه مذهبی و هم در نوشتار وی داشت. همچنین، تجربیات او از نابرابری های نژادی که در طول سفر هایش به دست آورد، انگیزه ای برای مبارزات سیاسی او شد.
در فرهنگ ادبی سیاهپوست ها، نوشتن زندگی نامه با اهداف سیاسی و مقاصد اجتماعی همراه است. عطش آمریکایی نیز مانند نمونه های زندگی نامه سیاهان در گذشته، در کنار عواطف و احساسات پر شورش، و روایت خواسته های عاطفی فردی نویسنده اش، درد مشترک تمام ستمدیدگان از نژادپرستی را فریاد می زند. آنچه که مسلم است، ریچارد رایت در تمام آثارش اعم از داستان، مقاله یا زندگی نامه اش، همواره به مسائل تبعیض نژادی و مشکلات سیاهپوستان پرداخته و دغدغه برابری داشته است .
ریچارد ناتانیل رایت (۱۹۶۰-۱۹۰۸) علاوه بر کتاب عطش آمریکایی، آثار برجسته ی دیگری نیز به رشته تحریر درآورده است که از جمله ان ها می توان به داستان کوتاه «مردی که به شیکاگو رفت» (۱۹۵۸)، رمان «خانه زاد» (۱۹۴۰) و مجموعه هایکو های منتخب رایت با نام «تصمیمت را بگیر حلزون» (۱۹۹۸) اشاره کرد.
خانم فرزانه طاهری -مترجم کتاب حاضر- ترجمه های موفق دیگری همچون «خانم دلووی» از ویرجینیا وولف، «مسخ» از کافکا و «مردی برای تمام فصول» از رابرت بولت را نیز در کارنامه خود دارند.
در بخش هایی از کتاب عطش آمریکایی می خوانیم:
فکر کردم، بله، سفید پوستان همان قدر بدبختند که قربانیان سیاه شان. اگر این کشور نتواند راه منتهی به جادۀ انسانیت را پیدا کند، اگر در رفتارش دلبستگی عمیق به زندگی پیدا نشود، آنوقت همه ما چه سیاه و چه سفید، به یك پرتگاه در می غلتیم… قلمی برداشتم و هر روی ورق کاغذ سفیدی گذاشتم، ولی احساساتم سد راه کلماتم شده بودند. خوب، صبر خواهم کرد، شب و روز، تا آنکه بفهمم چه باید بگویم .
هنرمند و آدم سیاسى بر دو قطب متضاد ایستاده اند. هنرمند با تکیۀ مدامش بر زندگی اهمیت آن را افزون می کند، حال آنکه آدم سیاسی با تلاشش برای جا انداختن آدم در گروه و دسته بر جنبۀ غیر شخصی زندگی تکیه می کند. این افزودن قدر زندگی توسط هنرمند ممکن است، در بعضی مواقع، بر جنبه هایی از زندگی تاکید می کند که بتواند مورد استفاده آدم سیاسی قرار بگیرد. اما آدم سیاسی، که شوق خدمت به آدمها را دارد، ممکن است در سایر مواقع، چون نمی تواند از اثر هنری استفاده کند، هنرمند را ریشخند نماید. بدین ترتیب، دو دسته از انسان هایی که در یك جهت گام بر می دارند و متعهد به يك بینش هستند، غالبا درگیر مبارزه ای می شوند که بسیار سخت تر از آنی است که هر دو طرف می خواستند، و در این میان دشمنان مشترکشان با حيرت به این منظره می نگرند.
تا چشمم به زمین های مسطح و سیاه اطراف شیکاگو افتاد مأیوس و دمغ شدم، تمام خیالاتم نقش بر آب شد. شیکاگو را شهری دیدم غیر واقعی که خانه های افسانه ایش از ورقه های زغال سیاه پوشیده در دود خاکستری رنگی ساخته شده بود، خانه هایی که پی هایشان آرام آرام در مرغزار نمناك نشست می کرد. بخار هایی که به تناوب در زمینه افق پهناور فوران می کردند، در آفتاب زمستانی درخشش مات گونه داشتند. غوغای کر کنندۀ شهر به درونم خزید، خزید تا در آنجا سالهای سال بماند. سال ۱۹۲۷ بود.
رکود اقتصادی شدید تر شد و من نمی توانستم به سیاهان گرسنه بیمه نامه بفروشم. ساعتم را فروختم و به دنبال اتاق ارزان تری رفتم؛ ساختمانی پوسیده پیدا کردم و آپارتمانی در آن اجاره کردم. خانۀ نکبت باری بود؛ گچ از دیوار ها فرو میریخت؛ پله های چوبی زیر پا خم می شد. مادرم آنجا را که دید به گریه افتاد. دلم گرفته بود. کاری را که به خاطرش به آن شهر آمده بودم انجام نداده بودم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم مادرم گفت که برای صبحانه در خانه چیزی پیدا نمی شود. می دانستم که در شهر مراکز خیریه باز شده است، ولی هر بار که فکر رفتن به یکی از آنها را می کردم از خجالت آب می شدم.
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر