نقد و بررسی
فرار از اردوگاه 14
«فرار از اردوگاه 14» یکی از مشهورترین آثار بلین هاردن است که در سال 2012 منتشر شد. بلین هاردن نویسنده و روزنامه نگار آمریکایی است که سال ها در وانشگتن پست و نیویورک تایمز مشغول به کار بوده است. او برندۀ جایزۀ لیوینگستون برای روزنامه نگاران جوان و همچنین جایزۀ ارنی پیل برای پوشش محاصرۀ سارایوو شده است.
بلین هاردن برای کتاب فرار از اردوگاه 14 نیز جوایز و افتخاراتی کسب کرد، از جمله جایزۀ ادبی صلح دیتون در سال 2013 و جایزۀ زندگینامۀ سیاسی در سال 2012. بلین هاردن در سال 2008 با مرد جوانی به نام «شین دونگ هیوک» ملاقات کرد. شین یک فراری از کره شمالی، یکی از سرکوبگرترین ایالات روی کره زمین بود. شین در اردوگاه 14، یکی از اردوگاه های کار اجباری پراکنده در سراسر کره شمالی، به دنیا آمده بود و هیچوقت جهان بیرون را تجربه نکرده بود.
در آنجا، او بیش از بیست سال در شرایط کابوس آمیز زندگی کرده بود و در نهایت به اولین فرد شناخته شده ای تبدیل شد که از اردوگاه کار در کره شمالی فرار کرد. هاردن با شین مصاحبه کرد و مقاله ای در مورد تجربیاتش در واشنگتن پست منتشر کرد و بعداً تصمیم گرفت با شین بیشتر مصاحبه کند و کتابی کامل درباره زندگی شین منتشر کند.
شین در محدوده کمپ 14 بزرگ شد، یک زندان برای کسانی که دولت کره شمالی را خشمگین کرده بودند. در کمپ 14، زندانیان به آرامی در معادن زغال سنگ، کارخانه ها و مزارع تا سر حد مرگ کار می کردند. مادر شین، «جانگ هی گیونگ»، سخت کار می کرد تا سهمیه روزانۀ خود را به دست آورد و برای شین غذا به خانه بیاورد. با این حال، شین او را صرفاً یک رقیب برای غذا می دید و هرگز به او عشق نمی ورزید. جانگ به نوبه خود با شین سرد رفتار می کرد و اغلب او را کتک می زد.
شین طوری تربیت شد که بیشتر به نگهبانان اردوگاه وفادار باشد تا خانوادۀ خودش. او معتقد بود که هرکسی که از نگهبانان اطاعت نکند، مستحق تیراندازی است و می دانست که با سرزنش کردن همسالانش، می تواند احترام نگهبانان را جلب کند و غذای اضافی برای خود به دست آورد. شین در اردوگاه به مدرسه رفت و در آنجا خواندن و نوشتن را آموخت.
با این حال، هدف واقعی مدرسه شستشوی مغزی و القای ارادت مطلق و بی فکرانه به رژیم بود. شین زمانی که قوانین را زیر پا گذاشت مورد ضرب و شتم قرار گرفت و در ده سالگی شروع به کار در یک معدن کرد. او هیچ دوست واقعی نداشت، زیرا آموزش دیده بود که به کسی اعتماد نکند. بنابراین لذت بردن از ارتباطات خانوادگی و دوست یابی تقریبا غیرممکن است.
راوی کتاب فرار از اردوگاه 14، شین دونگ هیوک است که توانست به شکل معجزه آسایی از سیم خاردارها بگذرد و یک ماه تا چین پیاده روی کند و درنهایت داستانش را برای جهان تعریف کند. این کتاب علاوه بر اینکه به سرنوشت شین می پردازد و شرایط حاکم بر اردوگاه را از زبان او بیان می کند، به طور موازی به کره شمالی و قوانین و شرایط زندگی در دیکتاتوری کره شمالی هم می پردازد.
در سال 2014، دولت کره شمالی مجموعه ای از ویدئوهای تبلیغاتی را منتشر کرد که با برخی از ادعاهای شین در مورد اردوگاه 14 مغایرت داشت. پس از انتشار این ویدئوها، شین اعتراف کرد که دربارۀ بخش هایی از گذشته خود دروغ گفته است. داستان فرار از اردوگاه 14 شامل سرگذشت شین است که بین سال های 2006 تا 2012 آن را به بلین هاردن ارائه کرده است. با این حال، هاردن تغییرات اخیر شین در داستانش را نیز در پیش گفتار گسترده ای برای کتاب مورد بحث قرار می دهد. در مقدمه، هاردن بیان می کند که اگرچه شین کاملاً قابل اعتماد نیست، اما روایت کلی او از زندگی در سیستم زندان سیاسی کره شمالی دقیق است.
از بلین هاردن کتاب دیگری به فارسی ترجمه نشده است. اما از کتاب های او می توان به «آفریقا: پیغام هایی از یک قارۀ شکننده»، « رودخانه گمشده: زندگی و مرگ کلمبیا»، « قتل هنگام ماموریت» و « رهبر بزرگ و خلبان جنگنده» اشاره کرد.
مسعود یوسف حصیر چین مترجم کتاب فرار از اردوگاه 14، ترجمۀ کتاب های دیگری از جمله «خورد و خوراک دیکتاتورها» اثر شابوفسکی و «رهبر عزیز» اثر جنگ جین سونگ را در کارنامه ادبی خود دارد.
در بخش هایی از کتاب فرار از اردوگاه 14 می خوانیم:
وقتی هنوز به سن مدرسه رفتن نرسیده بود، مادرش معمولا صبح ها او را در خانه تنها می گذاشت و در میانۀ روز برای ناهار از مزارع بر میگشت. شین همیشه گرسنه بود و به محض اینکه صبح مادرش خانه را ترک می کرد ناهار خودش را می خورد. او ناهار مادرش را هم می خورد. وقتی که مادر وسط روز به خانه برمی گشت و چیزی برای خوردن پیدا نمی کرد، خشمگین می شد و پسرک را با یک بیل یا هرچیزی که دم دستش بود کتک می زد. بعضی از این کتک ها به اندازۀ کتک هایی که شین بعدا از نگهبان خورد، خشن بودند.
به هرحال شین هروقت هرچه قدر که می توانست از غذای مادرش می خورد و هیچگاه به ذهنش خطور نکرد که مادرش گرسنه می ماند. سال ها بعد، پس از اینکه مادرش مرد و او در آمریکا زندگی می کرد، به من گفت که مادرش را دوست داشته. اما این را زمانی گفت که دیگر دیر شده بود. بعد اینکه او متوجه شده بود که یک کودک متمدن باید مادرش را دوست بدارد. وقتی شین در اردوگاه بود -برای همۀ وعده های غذا به او محتاج بود، غذایش را می دزدید و کتک هایش را تحمل می کرد- مادر را به عنوان رقیبی برای بقا میدید.
یک روز ریو، کاری را که به او محول شده بود ول کرد و ناپدید شدنش را به سرعت گزارش دادند. وقتی ریو را پیدا کردند و به مدرسه آوردند، معلم از او پرسید: «چرا کار رو ول کردی و در رفتی؟»
در کمال بهت و ناباوریِ شین، ریو عذرخواهی نکرد.
خیلی رک و خشک گفت: «گرسنه م شد واسه همین رفتم چیزی بخورم.»
معلم هم بهت زده شد. پرسید: «این مادر به خطا داره جوابمو می ده؟»
او به دانش آموزان دستور داد ریو را به یک درخت ببندند. پیراهنش را درآوردند و او را با سیم بستند.
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر