نقد و بررسی
فرضیه فراگیر فراموشی
«فرضیه فراگیر فراموشی» یکی از مشهورترین رمان های ژوزه آگوآلوسا است که در سال 2012 منتشر شد. این رمان در لیست کوتاه انتخاب جایزۀ من بوکر سال 2016 قرار گرفته و جایزۀ بین المللی ادبی دوبلین را در سال 2017 برای نویسنده اش به ارمغان آورده است.
ژوزه ادوآردو آگوآلوسا خبرنگار و نویسندۀ جوان و مشهور آنگولایی-پرتغالی است که در پایتخت کشور پرتغال، لیسبون، رشته های کشاورزی و فرهنگ عامه را خوانده است. او به زبان پرتغالی می نویسد و اکثر آثار داستانی خود، در فضای کشور آنگولا اتفاق می افتد. آثار او در سراسر دنیا مورد استقبال عموم قرار گرفته و به بیست و پنج زبان مختلف دنیا ترجمه شده است. مهدی غبرائی، آگوآلوسا را از لحاظ زیبایی آثار ادبی با فرناندو پسوآ نویسندۀ پرتغالی و خورخه لوئیس بورخس نویسندۀ آرژانتینی مقایسه کرده است.
بهترین توصیف از سبک نگارشی ژوزه آگوآلوسا را منتقدان ارائه داده اند:
«آثاری ادبی که پیوندی بین تاریخ و ادبیات داستان فراهم می آورد، بین اتفاقاتی که در گذشته افتاده و اتفاقاتی که احتمال وجود آن ها وجود داشته است.»
«آگوآلوسا سعی می کند تا لحظه را که تاریخ تبدیل به ادبیات داستانی می شود را تسخیر کند، تا به ما نشان دهد که چگونه با استفاده از دیدگاه منحصر به فرد و خارق العاده، خلاقیّت ادبی بر مسائل تاریخی چیره می شود.»
«آگوآلوسا در آثارش به مخاطب مدارکی تاریخی ارائه می دهد و این نه فقط برای ارائه وقایع تاریخی بلکه، برای زنده کردن شخصیت های داستانی اش است، و این تنها به وسیله استعداد خاص ادبی او میسّر می شود.»
کتاب فرضیه فراگیر فراموشی نیز پس زمینه ای تاریخی دارد. فضای این رمان، فضای کشور آنگولا و درست پس از استقلال آن از کشور پرتغال است. در این فضا خشم و خشونت در کنار گمشدگی هویتی به چشم می خورد و از طرفی، برخی مزدور های ضد استعماری، فضای کشور را با ترور و قتل ناامن کرده اند.
فرضیه فراگیر فراموشی در واقع داستان زنی پرتغالی است به نام «لودو» که در آستانه استقلال آنگولا، در طبقۀ یازدهم آپارتمانی شیک، به دور خود دیوار می کشد و قریب به سی سال همانجا می ماند. او به همراه با خواهرش «اودت» و شوهر خواهرش «اورلاندو» که در شرکت الماس کار می کند، به «لوآندا» آمده بود که طی توطئه ای مرموز این دو فرد را از دست می دهد و ناپدید می شوند. او که جایی برای رفتن ندارد و از طرفی مامورانی برای اخذ الماسی که در دست دارد آمده اند، خود را به چنین حبسی خودخواسته محکوم می کند. اما این همۀ ماجرا نیست.
نویسنده با چیره دستی تمام، خرده روایاتی را نقل می کند که در نهایت به یک کل منسجم منتهی می شود و در خلال آن، می توان دلایل حبس عجیب و غریبِ سی سالۀ لودو را متوجه شد. در این خرده روایات خواننده از بسیاری از معضلات کشور تازه استقلال یافتۀ آنگولا می خواند؛ از انقلابی ها و ضدانقلابی ها، قاچاق الماس، قتل و ترور، شکنجه، ناپدید شدن افرادی مانند شاعر ها و یا مزدورهایی که از شبکه اطلاعاتی حکومت در می روند.
از جمله دیگر آثار ترجمه شده از ژوزه ادوآردو آگوآلوسا می توان به رمان های «آفتاب پرست ها» و «خواب دیدگان بی اختیار» با ترجمه مهدی غبرائی اشاره کرد.
مهدی غبرائی از جمله مترجمان باسابقۀ ایرانی است که ترجمۀ آثار بزرگی همچون «کافکا در کرانه» اثر هاروکی موراکامی و «هرگز ترکم مکن» اثر کازوئو ایشی گورو را در کارنامه دارد.
در بخش هایی از کتاب فرضیه فراگیر فراموشی می خوانیم:
بیرون، در شب پرآشوب، موشک ها و خمپاره ها منفجر می شد. ماشین ها بوق می زدند. زن پرتغالی از پنجره به بیرون نگاه کرد و دید جمعیت در خیابان ها راه باز می کند و با شعف مذبوحانۀ مشوش میدان ها را پر می کند. در اتاقش در به روی خود بست. روی تخت دراز کشید. صورتش را در بالش فروبرد. کوشید خود را در سرزمینی دور دست، در خانۀ قدیمی خود در آوی یرو، تصور کند که فیلم های قدیمی را در تلویزیون تماشا می کند و چای می نوشد و به تکه ای نان تست گاز می زند.
بینایی ام داشت از دست می رفت. چشم راستم را که ببندم، فقط سایه ای می بینم. همه چیز درهم و برهم شده. دست به دیوار راه می روم. خواندن تلاش زیادی لازم دارد و فقط می توانم در نور خورشید و استفاده از ذره بین قوی چیزی بخوانم آخرین کتاب های باقیماندۀ آن هایی را که دلم نیامد بسوزانم، دوباره می خوانم. صداهای زیبایی را که این همه سال همدمم بودند، سوزانده ام. گاهی فکر می کنم دیوانه شده ام.
گرسنگی شروع شد. هفته ها، هفته هایی به درازای یک ماه، لودو کمتر چیزی می خورد. به فانتوم آرد پخته می داد. روز و شب به هم آمیخت. بیدار می شد و می دید سگ با چشمانی پر از اشتیاق سبعانه نگاهش می کند. می خوابید و نفس های داغ او را حس می کرد. به آشپزخانه رفت تا کاردی بردارد، کاردی با بلندترین تیغه ای که موجود بود، تیزترین کارد، آن را مثل شمشیر به کمر بست. او هم وقتی حیوان خواب بود رویش خم می شد. چندبار کارد را به گردن حیوان گذاشت.
شرم. شرم چیزی است که سبب شد خانه را ترک نکنم. پدرم بی آنکه کلمه ای به من بگوید مرد. من که به اتاق نشیمن می رفتم، او از آنجا بیرون می رفت. سال ها گذشت و او مرد. چند ماه بعد مادرم در پی او رفت. من به خانۀ خواهرم رفتم. کم کم خودم را از یاد بردم. هر روز به بچه ام فکر می کردم. هر روز به خودم می آموختم یاد او نکنم. دیگر نمی توانستم بی احساس شرمی عمیق از خانه بیرون بروم. حالا این ها گذشته. بی احساس شرم بیرون می روم. دیگر احساس ترس نمی کنم. بیرون می روم و زن بقال با من خوش و بش می کند. چنان خنده و شادی می کنند که انگار خانوادۀ منند.
مفید بود؟
1
0
بیشتر
کمتر