نقد و بررسی
مجازات
فردیناند فن شیراخ ابتدا تحصیل خود را در رشتهی حقوق کیفری تمام کرد و به مدت طولانی به عنوان وکیل مشغول به کار بوده است. او اولین مجموعه داستان کوتاه خود را به نام «تبهکاری» در سال 2009، زمانی که 45 سال داشت، نوشته است. در واقع «تبهکاری» اولین کتاب از سهگانهی شیراخ است که دومین قسمت آن کتاب «جرم» (2010) است و سومین کتاب این سهگانه، کتاب مجازات است که شیراخ آن را در سال 2018 نوشته است.
در واقع اسامی این 3 کتاب بر اساس ترتیب تشخیص جرم و محکوم کردن مجرم در دادگاههای رسمی انتخاب شده است. با وجود عمر کم دوران نویسندگی شیراخ، آثار او به بیش از 35 زبان مختلف دنیا ترجمه شده و در سراسر دنیا میلیونها نسخه از آنها به فروش رسیده است.
در هر سه کتاب سهگانهی شیراخ با داستانهایی طرف هستیم که براساس اتفاقات واقعی ساخته و پرداخته شدهاند و شیراخ نیز در حقیقت، نقش وکیل مدافع را در دادگاههای واقعی (در آلمان و شهر برلین) را به عهده داشته است. این ترکیب واقعیت و خاطرات نویسنده با ذهن خلاق او در ساخت داستانهای کوتاه، موجب ایجاد داستانهایی بسیار جذاب و هیجانانگیز شده است که بر خلاف تصور عموم، قابل پیشبینی نیستند. برخی از داستانهای این کتاب مانند داستان اول، «طرفِ غلط»، و داستان «دوست»، از تمامی داستانهای دیگر خاصتر هستند زیرا که بخشی اصلی و کاملاً مرتب با زندگی نویسنده را نیز در بردارند.
در اولین داستان، روایت وکیلی بسیار کارکشته و با استعداد (مانند خود شیراخ) را میخوانیم. این وکیل مدافعِ با استعداد ناخواسته موجب میشود فردی دیوانه و بیرحم از محکومیت قصر در برود و بلافاصله بعد از آزادیاش، فرزند خود را به طرز دلخراشی به قتل برساند. این اتفاق موجب سرخوردگی و مشکلات روانی و شخصیتی برای وکیل میشود (مانند مشکلاتی که برای خود شیراخ به وجود آمده است).
در داستان «دوست» شیراخ دلیل اصلی کنارهگیریاش از وکالت را در خلال نقلِ روایت داستان به خواننده میگوید. این داستان حول خودکشی شخصی به نام ریشارد (دوست صمیمی و قدیمی شیراخ) و رابطهی درام او با نویسنده، ساخته و پرداخته شده است.
از دیگر آثار فن شیراخ میتوان به رمان پروندهی کولینی با ترجمهی کامران جمالی (نشر نیلوفر) و مجموعه داستان جوجه تیغی با ترجمهی محمود امجدی (نشر ثالث) اشاره کرد.
در بخش هایی از این کتاب می خوانیم:
«بقیه روز را روی کاناپهاش به سر برد. عصر از خواب بیدار شد، پشت میز کارش نشست و کوشید پرونده را بخواند. حروف الفبا جلوی چشماش تار میشد. می میدانست چگونه یک زندگی تباه میشود. این وکالت آخرین فرصت او بود. با خود فکر میکرد، البته من اتفاقی وکیل تسخیری شدم، اما این یک پروندهی درست و حسابی است و من می توانم برنده باشم.»
«با لگد به صندلی میزند. مرد دهانش را باز میکند و زن دندانهای زرد و چشمهای آبیش را میبیند، آنچه پیشترها دوستشان میداشت. مرد لیز میخورد، یکبَر میشود و میافتد. از طبقهی چهارم. روی زمین بتونی میافتد. فشار، دریچهی راست قلبش را از هم میدرد، یکی از دندهها در شریان اصلی بدن فرو میرودف از خونریزی میمیرد. زن از راهپله آهسته بهسوی پایین میرود. در پیادهرو کنار مرد میایستد و منتظر میماند تا بمیرد.»
مفید بود؟
2
0
بیشتر
کمتر