نقد و بررسی
مرحوم ماتیا پاسکال
رمان «مرحوم ماتیا پاسکال» یکی از شناخته شده ترین آثار لوئیجی پیراندلو، داستان نویس و نمایشنامه نویس برزگ ایتالیایی است که در سال 1904 منتشر شد. بیشتر شهرت او به دلیل نمایشنامه های بزرگی بود که او نوشته بود؛ از جمله نمایشنامۀ «شش شخصیت به دنبال نویسنده». پیراندلو در سال 1934 موفق به دریافت جایزۀ نوبل ادبیات شد که به دلیل «توانایی تقریبا جادویی او در نوشتن نمایشنامه هایش بر اساس داده ها و مفاهیم روانشناسانه» بود. آثار نمایشی او اغلب زمینه های تراژدی و طنز تلخ را یدک می کشد و از اولین نمونه های تئاتر می باشند. سبک خاص او در نوشتار را، می توان از اولین جرقه های ظهور مکتب ادبی مدرنیسم در ادبیات داستانی دانست.
رمان مرحوم ماتیا پاسکال روایتی است از مردی به نام «ماتیا پاسکال» که داستان زندگی خود را نقل می کند. او در زندگی شخصی خود سرخورده و سرشکسته شده است. پاسکال هیچ هیجان و نکته مثبت خاصی را در زندگی خود مشاهده نمیکند. او شغلی افسرده کننده و مرده دارد و در ازدواجی ناموفق و مشقت بار گیر کرده است. مرگ نیز دست از سر او بر نمیدارد! اما گاهی به صورت یک معضل و رخداد بد و گاهی به صورت یک نعمت و شانس.
مرگ ابتدا عزیزان او را می گیرد؛ کسانی که می توانستند اندکی او را از این زندگی ناراحت کننده خارج کنند و سپس، موجب ایجاد شانسی دوباره برای او می شود. ماتیا پاسکال به صورت کاملا اتفاقی، زمانی که دور از خانه خود است، در روزنامه خبر مرگ خودش را می خواند. گویا خانوادۀ پاسکال، پس از غیبت او، جسدی گمنام را پیدا کرده اند و تصور کرده اند که جسد ماتیا پاسکال است.
این دفعه مرگ برای ماتیا پاسکال شانسی دوباره برای شروع زندگی ای جدید را فراهم می آورد. پاسکال نیز از این موقعیت نیز استفاده کرده و با هویتی جعلی ساکن رُم می شود و سعی می کند زندگی ای را که آرزو می کرد داشته باشد را شروع کند. اما این همۀ ماجرا نیست؛ نویسنده با پیچش های داستانی و روانشناسانه، موقعیتی را برای ماتیا پاسکال ایجاد می کند که از زندگی جدیدش نیز دلزده می شود، اما آیا این بار نیز مرگ به کمک او می آید؟
از جمله دیگر آثار لوئیجی پیراندلو می توان به نمایشنامه های «قواعد بازی» با ترجمۀ کامران برادران، «هانری چهارم» با ترجمۀ مجتبی اشرفی و «انسان حیوان و تقوا» با ترجمۀ ایرج انور اشاره کرد.
بهمن محصص نیز از جمله مترجمان قدیمی ایرانی است که ترجمۀ آثار دیگری مانند رمان «ترسِ جان» (پوست) از کورتزیو مالاپارته را در کارنامه ادبی خود دارد.
در بخش هایی از کتاب مرحوم ماتیا پاسکال می خوانیم:
با کمی عصبانی گری از خود می پرسیدم: خوب، چرا مردم کاری می کنند که زندگیشان پیچیده تر شود؟ این غوغای اتومبیلها برای چیست؟ وقتی ماشین همه کارها را انجام دهد، انسان چه خواهد کرد؟ آیا بالاخره خواهد فهمید که این به اصطلاح پیشرفت به خوشبختی ارتباطی ندارد؟ از این همه اختراعاتی که شده و علم نجیبانه می پندارد با آنها انسانیت را غنی می سازد (حال آن که گدا ترش می کند چون بسیار گران تمام می شود) ما، با همه احترامی که برایش قائلیم چه لذتی می بریم. روز گذشته در یک تراموای برقی به مرد بیچاره ای برخوردم. یکی از آنهایی که ناچارند هرچه از مغزشان می گذرد به دیگران بگویند.
به من می گفت: چه اختراع جالبی! با دو شاهی، در ظرف چند دقیقه، نصف میلان را می گردیم. مرد بیچاره فقط دو شاهی پول را می دید و متوجه نبود که تمام ماهانه مختصرش مصرف شده است و کفاف نمی دهد که وی در آن زندگی پر غوغا و تراموای برقی و چراغ برق و غیره و غیره… زندگی کند. با این همه علم مدعی است که زندگی را راحت و خوشبخت تر می کند! فرض کنیم چنین باشد و تمام این ماشینهای عجیب و غریب و پیچیده، واقعاً زندگی را خوشبخت تر کنند، ولی من می پرسم: چه خشونتی بدتر از این که محکومیت بیهوده ای را خودکار سازند؟
اغلب پیش آمد که در قلب شب بیدار شوم -در این اوقات شب نشان نمی دهد که واقعا قلبی دارد- و در تاریکی و سکوت از کارهایی كه ناآگاهانه در روز انجام داده ام متعجب و ناراحت شوم و از خود بپرسم که آیا در اعمالمان رنگ ها و اشیاء و صداهایی که احاطه مان کرده اند، دخالتی دارند؟
در این مدت فهمیدم که آدمیزاده به هنگام دردمندی، تصور مخصوصی از نیکی و بدی برای خود می سازد: خوبی آن است که دیگران باید در حقش انجام دهند و انگار درد به او چنین حقی را پاداش میدهد، و بدی آن است که او می تواند دربارۀ دیگران بکند، زیرا درد به او اجازه میدهد. اگر دیگران به حکم وظیفه به او نیکی نکنند محکومشان می کند و در برابر همۀ بدی ها که خود روا میدارد خویشتن را به آسانی تبرئه می کند.
چه بسا کسی پیدا شود که بخواهد برای دلسوزی بر من (این چندان ارزشش را ندارد) تصور فلاکت آن بدبختی را بکند که ناگهان کشف کند که نه پدر دارد و نه مادر و نه می داند که بوده و چه نبوده، در این صورت ممکن است از فساد آداب و رسوم، از عیب ها و بدبختی زمانه که می تواند این همه گرفتاری و دردسر برای یک بیچارۀ بی گناه درست کند بر آشفته گردد. (این هم باز کمتر ارزشش را دارد.) باری موضوع این هم نیست.
آخر به من چه؟ مگه ما روی یک فرفره ی نامرئی نیستیم که کمی خورشید به آن می تابد؟ مگر ما روی یک دانه شن دیوانه نیستیم که می چرخد و می چرخد و می چرخد، بی آنکه بداند چرا و بی آنکه هرگز به مقصد برسد؟ انگار خوشش می آید بچرخد تا ما کمی گرما حس کنیم و بعد هم پس از پنجاه شصت سال مارا بکشد، در حالی که اغلب پیش وجدان خود قبول بکنیم که جز کارهای ابلهانه کاری نکرده ایم؟
مفید بود؟
1
0
بیشتر
کمتر