نقد و بررسی
معامله پرسود و داستان های دیگر
معاملهی پرسود مجموعه داستانهایی است که توسط مژده دقیقی گلچین و ترجمه شده است. همهی داستانهای این کتاب قبل از انتشار، در نشریات مختلف ایرانی در دههی 70 چاپ شدهاند، اما مترجم تصمیم میگیرد آنها را گردآوری کند و نتیجهی آن کتاب حاضر میشود. اکثر نویسندههای این داستانهای کوتاه معاصر و سرشناس هستند؛ مانند ایتالو کالوینو و گابریل گارسیا مارکز. برخی دیگر نیز از بزرگان ادبی سراسر دنیا هستند که در گذشتهی نه چندان دور مشغول به نویسندگی بودهاند؛ مانند میخائیل بولگاکف و ژول ورن.
کتاب معاملهی پرسود مجموعهای بسیار متنوع و گوناگون از داستانهای بزرگان ادبیات جهان که داستانهایشان از فضای زندگی روزمرهی انسانهای امروزی فاصله گرفتهاند. عنصر خیال و تخیل وجه اشتراک اصلی داستانها میباشد. در واقع مترجم قصد در شناساندن مرزهای جدید و کمتر دیده شدهای از خیال و تخیل و استفاده از نیروی خیالی این داستانها برای نفوذ به اعماق زندگی واقعی خوانندهها، داشته است.
داستانهای ژول ورن، چارلز دیکنز و سِر آرتور کانن دویل در این مجموعه با سبک کار شناختهشدهی آنها تفاوت دارد. دیکنز در داستان «سوزن بان»، بر خلاف رمانهایش، داستانی بیزمان و به دور از مسائل اجتماعی خلق میکند که واقعیت و خیال در آن به هم می آمیزد. در این داستان مردی سوزن بان در نقطه ای متروک تصور می کند شبحی او را از فجایعی که در راه است با خبر می کند.
«چطور اتفاق افتاد؟» از کانن دویل داستانِ حرکت جنون آمیز به سوی مرگ است. پرداخت ماهرانهی جزئیات در این داستان یادآور داستانهای کارآگاهی اوست. «باران نمنم خواهد بارید»، نوشتهی رِی برَدبری، که در آینده اتفاق میافتد، داستانی است از خانههای که در دنیای ویران تنها ایستاده است؛ داستانی دربارهی آیندهی بشریت و بازتاب هراسها و اضطرابهای انسان امروزی.
طنز تلخ ایتالو کالوینو در داستان تمثیلی «جنگل حیوانات» ریشخند فضای سیاه دوران جنگ است و فاجعهای بشری را با نثری بانشاط روایت میکند. در این داستان روستاییِ سادهدلی سعی بر نجات تنها گاوش از دست آلمانیها دارد. در داستان « خوابی دیدم» بولگاکف با طنزی ظریف، تصویری وهمآلود از زندگی در دوران استالینیِ روسیه را ترسیم میکند.
از دیگر آثار ترجمه شده توسط مژده دقیقی میتوان به کتابهای زندگی عزیز از آلیس مونرو (نشر ماهی) و ببر سفید از آراویند آدیگا (نشر نیلوفر) اشاره کرد.
در بخش هایی از این کتاب می خوانیم:
«من دلم پر میزند که بروم به خانه، به اتاقی که از آن نفرت داشتم اما گنجینهی کاغذیام آنجا بود. راستش، در تمام دنیا دلیلی برای ماندن من در دفتر روزنامه پیدا نمیشد. آنجا کاری جز وقت تلف کردن نداشتم. آنقدر از این قسمت به آن قسمت میرفتم که از فرط کسالت جان به لبم میرسید. خون خونم را میخورد. جوک گوش میکردم. و آنقدر سیگار میکشیدم که سرم به دوران میافتاد.»
«دکتر و پیرزن در مسیر بریدگیهای کوچک کنارهی ساحل قدم برمیدارند. دریا مایل به سفید است. سفیدی رنگپریده و حزنانگیز. هنگام برخورد با حاشیهی فسفریِ ساحل، چشم را خیره میکند و کپه کپه کرمهای درخشان در ساحل میریزد. دو شبح همچنان بالا میروند تا آنکه جاده لابهلای تپههای شنیِ نرم میپیچد؛ آنجا که باد جاروها و نیها را با صدایی چون تَرق تَرقِ سرنیزهها به جان هم میاندازد.»
مفید بود؟
2
0
بیشتر
کمتر