نقد و بررسی
موسم هجرت به شمال
برخی از صاحب نظران کتاب «موسم هجرت به شمال» را بهترین رمان عرب زبان قرن 20 ام می دانند. این اثر از مشهورترین رمان های طیب صالح است که در سال 1966 منتشر شد. این رمان 3 سال بعد و در سال 1969 به انگلیسی نیز ترجمه شد. این رمان بزرگ تاکنون به بیش از 12 زبان مختلف در سراسر دنیا ترجمه شده است. موسم هجرت به شمال را می توان به نوعی ضد روایتی از رمان «دل تاریکی» اثر جوزف کنراد دانست. در سال 2001 انجمنی متشکل از بهترین نویسندگان و منتقدان عربی، این رمان را به عنوان مهم ترین رمان عرب زبانِ قرن 20 ام انتخاب کردند.
طیب صالح نویسنده، خبرنگار فرهنگی اهل سودان و عضو سازمان یونسکو بود. از سال 2002 به بعد، برای گرامیداشت طیب صالح، جایزه ای تحت عنوان «الطیب صالح» برای نویسندگی خلاقانه در رمان های سودانی به نویسندگان عرب زبان داده می شود. علارغم موفقیت بی نظیر کتاب موسم هجرت به شمال در سطح بین المللی، این رمان چندین سال در کشور سودان ممنوعه شده بود.
نوشته های طیب صالح به شدت تحت تاثیر کودکی اش در سودان قرار داشته است؛ زندگی در مناطق حاشیه ای و مشکلات پیچیدۀ رابطه ها در آنجا. طیب صالح با استفاده از واکاوی های روانشناختی مضامینی همچون واقعیت و توهم، تضادها و ناهماهنگی های فرهنگی میان غرب و خاورمیانه، برابری های ضد و نقیض و جستجو برای پیدا کردن راه حل برای تناقضات درونی را دست مایۀ نوشتن داستان هایش قرار داده است. تجربیات شخصی از دین در سودانِ قرن 20 امی و رویارویی فرهنگ و تمدن اسلامی با جهان غربی، از دیگر درون مایه های اصلی آثار او هستند.
در رمان موسم هجرت به شمال، قصد اصلی نویسنده بیان تاثیر شگرف استعمار انگلستان و نفوذ مدرنیتۀ اروپایی ها بر زندگی مردم سودان، و به طور کلی جامعۀ آفریقایی تبارها بوده است. طیب صالح در این رمان مسئلۀ هویّت و فرهنگ را در بوتۀ آزمایش قرار داده است و با قلمی منحصر به فرد و دلنشین، سعی بر یافتن پاسخی برای معضلات فرهنگی و اجتماعیِ سودانِ پسااستعماری دارد.
کتاب موسم هجرت به شمال از طرف راوی گمنامی به نام «مرد سفر کرده» روایت می شود. این مرد آفریقایی بعد از مدت ها تحصیل در خارج، به سودان باز گشته است. این قهرمانِ رمان «مصطفا سعید» نام دارد: کودکی از دلِ استعمار بریتانیا و نظام آموزشی استعمارزدۀ سودان. در واقع خواننده با دو خط داستانی در هم تنیده مواجه می شود؛ ماجرای راوی گمنام و روایت مصطفا سعید از زندگی اش. هردوی این دو شخصیت ها در روستایی با هم ملاقات می کنند.
گویا مصطفا سعید هیچ ارزشی برای موفقیت هایی که کسب کرده است قائل نیست و زمان خود را با دائم الخمر بودن و… هدر می دهد. این اتفاق موجب می شود تا راوی گمنام سعی کند به شناختی از گذشته و زندگی مصطفا سعید دست پیدا کند. طی صحبت های قابل تأمل و غنی از مفاهیم عمیق این دو شخص، مصطفا سعید داستان زندگی اش را برای راوی بازگو می کند. خط داستانی زمانی به اوج خود نزدیک می شود که خواننده از سرنوشت تراژیک 4 معشوقۀ مصطفا سعید با خبر می شود؛ سه زنی که خودکشی کرده اند و نفر آخری که به دست خود مصطفا سعید کشته شده است…
از جمله دیگر آثار ترجمه شده از طیب صالح می توان به مجموعه داستان کوتاه «عروسی زین» با ترجمۀ صادق داراب اشاره کرد.
کتاب حاضر توسط رضا عامری به فارسی برگردانده شده است. رضا عامری از مترجمان خود آثار ادبی عرب زبان به فارسی است که ترجمۀ رمان هایی همچون «رقص خورشید در روز ابری» اثر حنا مینه و «یادداشت های دایناسور» از مونس الرزاز را در کارنامه دارد.
در بخش هایی از کتاب موسم هجرت به شمال می خوانیم:
کشتزارها آتش و دودند این ابتدای فصل آتش، برای کشت گندم است. زمین ها را پاک می کنند و ریشه های کوچک و باقی مانده های ذرت را از زمین می کنند و خاطرۀ فصلی پایان یافته را در وسط مزرعه جمع می کنند و آتش می زنند. زمین سیاه گسترده برای وقایع آینده آماده می شود. مردانی با قامت های خمیده روی کلنگ ها و برخی پشت گاوآهن شان، نشسته اند. کاکل نخل ها از نسیم مرتعش و ساکت می شود و بخاری گرم از کشتزارِ شبد ها زیر آفتاب نیم روزی به هوا بر می خیزد. با هر وزش باد، بوی شکوفه های لیمو و پرتقال به مشام می رسد. ماغ گاوی یا عرعر الاغی یا صدای تیشه ای بر پشته ای. اما دنیا تغییر کرده است.
فریاد خفه ای کشید «نه. نه.» اما این فریاد حالا برای تو نفعی ندارد. آن لحظۀ تعیین کننده که می توانست از این گام بازپسین تو ممانعت و جلوگیری کند از دست رفته است. آن موقع که می خواستم مفتونت کنم می توانستی بگویی «نه.» اما اکنون فقط جریان سیال حوادث است که تو را با خود می برد، همچنان که همۀ آدم ها را و دیگر در توانت نیست که کاری انجام دهی. اگر هر انسانی می دانست چه موقع از برداشتن گام نخست امتناع کند، خیلی چیزها تغییر می کرد. آیا این از شرارت آفتاب است که میلیون ها انسان را گمراه می کند و آن ها را به صحراهایی که شن هایش در حال خروش اند و حلقوم بلبلان در آن خشک می شود، می کشاند؟
نغمۀ قمری ای را شنیدم و از پشت پنجره به نخلی که وسط حیاط کنار اتاق قرار داشت نگاه کردم و دانستم که زندگی هنوز به خیر و خوبی جریان دارد. به تنهٔ قوی و قامت متعادلش نگاه کردم، به ریشه هایش که در زمین فرو رفته بود، به شاخه های سبزی که بر فراز قامتش افراشته بودند و احساس اطمینان و آرامش به سراغم آمد. حس کردم پَری در مسیر وزش توفان ها نیستم، بلکه مثل همین نخل مخلوقی هستم که اصالت دارد، ریشه و هدف دارد.
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر