نقد و بررسی
کلیسای جامع و چند داستان دیگر
داستان های کتاب «کلیسای جامع و چند داستان دیگر» از سه مجموعه داستان کوتاه پست مدرن از ریموند کارور انتخاب و ترجمه شدهاند. این مجموعه ها عبارتاند از: «میشود لطفاً ساکت باشی؟» نوشته شده در سال 1974، «وقتی از عشق حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم» نوشته شده در سال 1981 و «کلیسای جامع» نوشته شده در سال 1983.
سبک نوشتار ریموند کارور تقریباً در همهی داستان هایش، ساده گرایی (Minimalism) و واقعگرایی کثیف یا عریان (Dirty realism) است. کارور یکی از بهترین نویسندگان این دو سبک است که به صورت خاص در بین بسیاری از نویسندگان آمریکایی رواج داشته است.
در ابتدای کتاب کلیسای جامع و چند داستان دیگر بعد از مقدمهای از مترجم، دو مقاله از کارور و مصاحبهای از نویسنده با پاریس ریویو به فارسی آورده شده است. در مصاحبه با کارور از مسئله بی پولی، اعتیادش به الکل و خانواده و مشکلاتش بحث هایی دیده میشود که خواندن این بخش برای درک ساختار مفهومی داستانهایش بسیار مفید است.
در نوشته های کارور که در اوج ایجاز و سادگی نوشته شدهاند و اغلب در فضای روال عادی زندگی شخصیتهایش است، مفاهیم و تفکرات بسیار عمیق و اغلب سیاه زندگی آمریکاییها، در بین خطوط داستان گفته میشود. به عنوان مثال در داستان کلیسای جامع با تلمیح به داستان شفا یافتن نابینایی توسط حضرت مسیح، این بار برعکس، استیصال و بیگانگی شخصیت اصلی داستان به عنوان فردی امریکایی و بی بصیرت توسط فردی نابینا اما آگاه و با بصیرت درمان میشود. در دنیای قصه های کارور استصیال، تنهایی، از خود بیگانگی و نوعی هراسِ همیشگی، عضوهایی جدانشدنی هستند.
از ریموند کارور مجموعههای داستانی متفاوتی با ترجمههای گوناگونی منتشر شده است. کتاب کلیسای جامع و چند داستان دیگر با ترجمه خوب فرزانه طاهری در انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است. از این مترجم دو اثر «مسخ و درباره مسخ» و «خانم دَلوی» نیز در انتشارات نیلوفر چاپ شده است.
در بخشهایی از کتاب میخوانیم:
«من همیشه در حال آموختن چیزی هستم زیرا آموختن پایانی ندارد.»
«واقعاً ماها از عشق چه میدانیم؟ به نظر من که همهمان تازه اول راهیم. میگوییم که عاشق هم هستیم و هستیم، مطمئنم. من تری را دوست دارم و تری مرا دوست دارد و شماها هم همدیگر را دوست دارید. شما آن نوع عشقی را که میگویم میشناسید. عشق جسمانی، غریزهای شما را به طرف آدم خاصی میکشاند، و در ضمن عشق به وجود یک نفر دیگر، به اصطلاح به ذات او. عشق جسمانی، و حالا بگیریم عشق احساساتی، یعنی علاقه روزمره به یک آدم دیگر.»
«گفت: بگذار همینطور بسته بماند. گفت: ول نکن. ادامه بده. بکش. و ادامه دادیم. انگشت های او انگشت هایم را که روی کاغذ حرکت می دادم هدایت می کرد. تا به امروز سابقه نداشته چنین اتفاقی برایم بیافتد.
بعد گفت: گمانم درست شد. گفت: گمانم موفق شدی. نگاه کن. نظرت چیست؟
اما من چشم هایم را بسته بودم.فکر می کردم کمی دیگر هم همینطور بسته نگه شان دارم. فکر کردم باید این کار را بکنم.
گفت: خوب، داری نگاه می کنی؟
چشم هایم هنوز بسته بود. در خانه ی خودم بودم. می دانستم. اما احساس نمی کردم که اصلاً در جایی باشم یا چیزی.
گفتم: واقعا یک چیز درست و حسابی از کار در آمد.»
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر