نقد و بررسی
یک گل سرخ برای امیلی
کتاب «یک گل سرخ برای امیلی» در واقع مجموعه داستان های کوتاهی از ویلیام فاکنر است که طی سال های متفاوت نوشته شده است. داستان های کتاب عبارتند از یک گل سرخ برای امیلی (1930) / انبارسوزی (1939) / دو سرباز (1942) / طلا همیشه نیست (1940) / سپتامبر خشک (1931) / دیلسی (1929). ویلیام فاکنر نویسندۀ بزرگ و سرشناس آمریکا بود که به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان کل تاریخ ادبیات آمریکا شناخته می شود. ویلیام فاکنر یکی از مشهورترین و مهم ترین نویسندگان مکتب مدرنیسم در آمریکا است. در آثار او به طور معمول می توان استفاده از تکنیک «جریان سیال ذهن»، «غیر خطی بودن خط داستانی» و «چندآوایی» راویان را مشاهده کرد. ویلیام فاکنر در طول دوران نویسندگی اش برنده جوایز متعددی شده است که مهم ترین آن ها، جایزۀ نوبل ادبیات در سال 1949 و جایزۀ پولیتزر برای رمان «یک افسانه» است؛ همچنین یک جایزه پولیتزر دیگر نیز، پس از مرگ او، برای نوشتن کتاب «غارتگران (حرامیان)» برای او ثبت شده است. برای بزرگداشت نام ویلیام فاکنر، کمپانی پِن «PEN»، هرساله جایزۀ پن/فاکنر را به نویسندگان تازه کار و خوب کتاب های داستانی اهدا میکند. فاکنر خود چندین فیلمنامه برای هالیوود نوشته است و از بسیاری از آثار او، اقتباس های سینمایی متعدد صورت گرفته است.
هر شش داستان مجموعۀ یگ گل سرخ برای امیلی، مانند بسیاری دیگر از داستان های کوتاه فاکنر، در سرزمین نیمه خیالی- نیمه واقعیِ «یوکناپاتوفا» روی می دهد. این سرزمین جایی است در شمال رودخانۀ می سی سی پی، که فاکنر نه تنها حدود آن را در خلال داستان هایش شرح داده است، بلکه نقشه ای هم از آن کشیده بود که همۀ شهرها و روستاها و رودها و کوه های آن را نشان می دهد. خود نویسنده در جایی نزدیک به رود می سی سی پی زندگی کرده است و زیر نقشۀ شهر خیالی خود نوشته بود: «منحصرا متعلق است به ویلیام فاکنر». یوکناپاتوفا دو شهر مهم دارد؛ «جفرسون» و «ممفیس». جمعیت آن دقیقا 15,611 نفر است که چند خانواده معروف داستانی در آن زندگی می کند: «سارتوریس»، «اسنوپس»، «دو اسپانی»، «ساپتن»، «مکاسلین» و غیره. در کنار این خانواده ها، تعداد بسیاری کشاورز و ولگرد سفید پوست و کارگر و خدمتکار و زاغه نشین سیاهپوست زیست می کنند. در داستان های فاکنر سفید پوستان عناصر پوسیدگی، انحطاط و متلاشی شوندگی را با خود یدک می کشند و سیاه پوستان، عناصر داستانی پایداری و پیشرفت را. آنچه در شهر خیالی او و داستان هایش جریان دارد، در واقع آینه ای است از آنچه در ایالت های جنوبی آمریکا اتفاق افتاده بود؛ رفاهی که از دسترنجی و بردگی سیاه پوست برای سفیدپوستان فراهم آمده بود و در نهایت، بر باد رفت و مانند نفرینی سفید پوستان را حتی تا چند نسل بعد در هم نوردید.
داستان های «یگ گل سرخ برای امیلی»، «سپتامبر خشک» و «دیلسی» را می توان همچون سه عکس قدیمی از زندگی در یوکناپاتوفا در نظر گرفت. یک گل سرخ برای امیلی داستان هولناکی است از وضعیت قشر مرفه در جامعۀ نویسنده. در این داستان فاکنر با خلق شخصیتی به نام «امیلی گریرسن»، تیغ انتقاد خود را بر نظام مالی و اصالت بخشی آمریکا برای قشر مرفه تیز کرده است. امیلی دختری از خانواده مرفه و با اصالت است که پس از مرگ پدرش منزوی شده و چندین سال از خانه بیرون نمی آید و این روند کم و بیش تا مرگ او ادامه پیدا می کند. اما زمانی که امیلی در 70 سالگی می میرد و رازهای هولناک او برملا می شود، مخاطب نفس اش حبس شده و پرده از داستانی نفس گیر برداشته می شود. «سپتامبر خشک» داستانی دربارۀ تشکیلی تیمی مافیایی برای انتقام است و «دیلسی» نیز، در واقع بخشی انتهایی از رمان شاهکار ویلیام فاکنر «خشم و هیاهو» است که به صورت داستان کوتاهی درآمده است و سرنوشت «خانوادۀ کامسون» در آن مشخص می شود. «انبارسوزی» روایتی است از زندگی تلخ و تباه شوندۀ کارگران کشاورزی؛ این بار از دیدگاه متفاوت کودکی خردسال. در این داستان یک کارگر کشاورزی در زمان مواجهه با ظلم ارباب خود، قصد آتش زدن انبار او را می کند. دو داستان «دو سرباز» و «طلا همیشه نیست» از لحاظ عمق و سبک مانند چهار داستان دیگر نیستند. دو سرباز روایتی است از تأثیر تبلیغات بسیج جنگی در خلال جنگ جهانی دوم و از نگاه کودکی خردسال. «طلا همیشه نیست» داستانی به زبان طنز تلخ از روابط میان سفیدپوستان و سیاه پوستان است که با نگاه انتقادی به ذهنیت بدِ سفید پوستان نسبت به سفیدپوستان می تازد.
از جمله دیگر آثار ترجمه شده از ویلیام فاکنر می توان به رمان های «خشم و هیاهو» با ترجمۀ صالح حسنی و «گور به گور» با ترجمۀ نجف دریابندری اشاره کرد.
نجف دریابندری از جمله مترجمان پیشکسوت و بسیار باسابقۀ ایرانی بود که ترجمۀ شاهکارهایی مانند «پیرمرد و دریا» از ارنست همینگوی و «بیلی باتگیت» از ای.ال.دکتروف را در کارنامۀ ادبی خود دارد.
در بخش هایی از کتاب یک گل سرخ برای امیلی می خوانیم:
وقتی میس امیلی گریرسن مُرد، همۀ اهل شهر ما به تشییع جنازه اش رفتند. مردها از روی تأثر احترام آمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبود قدیم در خود حس می کردند، و زنها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخل خانۀ او که جز یک نوکر پیر -که معجونی از آشپز و باغبان بود- دست کم ده سال به این طرف کسی آنجا را ندیده بود.
سپیدۀ صبح سرد و بی رمق دمید؛ دیوار رونده ای بود که از روشنایی خاکستری که از شمال شرقی می آمد و به جای آن که آب شود انگار به ذرات زهرآگین غبار مانندی تجزیه می شد که، وقتی دیلسی در کلبه را باز کرد و بیرون آمد، مثل سوزن توی تنش فرو رفت و از جای نیش آن ها نه آب بلکه چیزی شبیه به روغن نیمه ماسیده بیرون می زد. دیلسی کلاه حصیری سفتی روی چارقدش به سر گذاشته بود و شنل مخمل جگری رنگی با یقۀ پوست ناشناس و گر گرفته ای به دوش داشت و زیرش هم پیراهن ابریشم ارغوانی تنش بود، و لحظه ای توی درگاهی ایستاد و صورت تکیدۀ هزار پاره اش را رو به آسمان گرفت و کف دست خشکیده اش را که مثل شکم ماهی فلس دار بود بلند کرد، و شنل را کنار زد و توی یقۀ پیراهنش نگاهی انداخت.
مفید بود؟
1
0
بیشتر
کمتر