نقد و بررسی
ارباب و بنده
کتاب «ارباب و بنده» داستانی بلند از لئون تالستوی (تولستوی) است که در سال 1985 منتشر شد. لئون تالستوی یکی از غول های دورۀ طلایی ادبیات روسیه بود. بسیاری از منتقدان نام او را در کنار نویسندگانی همچون داستایفسکی، گوگول و چخوف، در لیست بهترین نویسندگان تاریخ ادبیات دنیا می آورند. تالستوی از سال 1902 تا 1906 نامزد دریافت جایزۀ نوبل ادبیات شد، اما هیچگاه موفق به کسب آن نشد؛ این موضوع نیز یکی از بحث برانگیزترین حواشی نوبل از ابتدا تاکنون می باشد.
دو شاهکار جاودانۀ او که شهرتی باورنکردنی و جهانی برای او کسب کرد، «جنگ و صلح» و «آنا کارنینا» نام دارند. بسیاری از آثار لئو تالستوی مورد اقتباس سینماگران قرار گرفته است و فیلم های سینمایی متعددی از آن ها ساخته شده است. از روی داستان «ارباب و بنده» نیز، در سال 2012، فیلمی سینمایی به نام «Boxing Day» ساخته شده است.
اغلب از تالستوی به عنوان «منتهی الهی و اوج ادبیات رئالیستی» یاد می شود. گستردگی آثار این نویسنده به رمان و داستان کوتاه ختم نمی شود و شامل تعداد بسیاری زیادی مقاله، نمایشنامه و یادداشت های شخصی نیز می باشد. تالستوی در دهۀ 70 قرن 20 ام، بحرانی روحی و روانی را پشت سر گذاشت که اثر آن را، می توان در آثار متأخرش به وضوح دید. او ابتدا به «مسیحیت اقتدار گریز» روی آورد و سپس، کتابی غیرداستانی به نام «اعتراف» را منتشر کرد.
بررسی و نقد موشکافانۀ مسائل و مفاهیم عمیق بشری مانند مواجهه با مرگ، سیستم ارباب-رعیتی، معنای زندگی، پوچی و خوشبختی، از جمله مهم ترین ویژگی کلیدی آثار متأخر تالستوی هستند. کتاب ارباب و بنده نیز، جزو آثار متأخر تالستوی محسوب می شود. این داستان نسبتا بلند، داستانی است فلسفی و انتقادی که تصویری از وضعیت اجتماعی، فرهنگی و سیاسی آن دوران روسیه را بازتاب می دهد.
ارباب و بنده داستانی آموزنده و عبرت آموز از انقلابی درونی است که به یکی از باورهای تالستوی اشاره دارد: «خوشبختی واقعی در زندگی، در قالب زندگی کردن برای دیگران معنا می شود».
کتاب ارباب و بنده روایتی است از تاجر و ملاکی به نام «واسیلی آندره ایچ برخونف» که تصمیم به خرید جنگلی را دارد. او برای پیشی گرفتن از رقبایش، به همراه یکی از بندگانش «نیکیتا»، به سرعت عازم سفری برای خرید جنگل می شود. برخونف برای رسیدن به آنجا بی صبری می کند و آرزو می کند زودتر از دیگر رقبایش به آنجا برسد. آن دو توسط سورتمه به سمت مقصدشان در حرکت هستند که گرفتار کولاکی وحشتناک می شوند. علارغم اینکه طوفان موجب شد برخونف و بنده اش راه را گم کنند و تا نزدیکی مرگ پیش بروند، برخونف به دلیل طمع اش، اصرار می کند که هرجور شده به مقصد برسد.
در این حین، نیکیتا که مانند اربابش پوشش مناسبی ندارد، به علت سرمای بیش از حد، نزدیک به مرگ است. ارباب او را ول می کند تا بمیرد و خود به تنهایی عازم سفر می شود اما، دوباره گم می شود و در نهایت، توسط نیکیتا و سورتمه شان نجات داده می شود. این اتفاق، انقلابی فکری در برخونف ایجاد می کند که موجب می شود در ادامۀ راه، رفتار و گفتار بسیار متفاوتی اتخاذ کند و پایانی غیرمنتظره را برای داستان رقم بزند.
از جمله آثار تالستوی که به فارسی ترجمه شده اند می توان به رمان های «جنگ و صلح»، «آنا کارنینا» و «رستاخیز» اشاره کرد.
سروش حبیبی یکی از بهترین و مشهورترین مترجم های ادبیات داستانی به فارسی است. او به خصوص برای ترجمه شاهکارهای ادبیات روسی به فارسی، به شهرت فراوانی رسیده است. از جمله آثار ترجمه شده سروش حبیبی می توان به رمان های «قمارباز» از فئودور داستایفسکی و «زمین انسان ها» از آنتوان دو سنت اگزوپری اشاره کرد.
در بخش هایی از کتاب ارباب و بنده می خوانیم:
واسیلی آندره ایچ بیست باری برخاست و باز خوابید. احساس می کرد که شب تمام شدنی نیست. یکبار برخاست و به اطراف نگاه کرد و در دل گفت: «حالا دیگه باید نزدیک صبح باشه. بد نیست به ساعت یه نگاهی بکنم. اگه دکمه هام رو باز کنم یخ می زنم. عوضش اگه ببینم که واقعاً نزدیک صبحه خیالم راحت می شه و حالم می آد سر جاش. اون وقت شروع می کنیم اسب رو دوباره به سورتمه ببندیم.» واسیلی آندره ایچ ته دلش احساس می کرد که هنوز تا صبح مدت زیادی مانده است اما ترسی که در دلش افتاده بود پیوسته شدیدتر می شد و می خواست به واقعیت حال پی ببرد و درعین حال خود را گول بزند.
نیکیتا چون تنها ماند به قدر دقیقه ای در فکر رفت که حالا چه کند. توانایی آن را در خود نمی دید که برخیزد و پناهگاهی بجوید. در جای پیشین ماندن هم ممکن نبود، زیرا بسترِ کاهش زیر برف بود و می دید که در سورتمه امید گرم شدن نیست زیرا چیزی ندارد که روی خود اندازد و لباس هایش دیگر گرمش نمی کرد. به قدری سردش بود که گفتی جز پیرهنی به تن ندارد. ترس در دلش افتاد. به خدا پناه برد و گفت: «خدای بزرگ، پدر آسمانی!» و یقین به این که تنها نیست و کسی فریاد او را می شنود و تنهایش نمی گذارد آرامَش ساخت. آهی عمیق کشید و بی آنکه زیلو را از خود دور کند به درون سورتمه رفت و در جای اربابش خوابید اما در سورتمه هم به هیچ روی نمی توانست خود را گرم کند. ابتدا سراپایش می لرزید. بعد لرز از میان رفت و کم کم آگاهی خود را از دست داد. نمی دانست دارد می میرد یا به خواب می رود، هرچه بود او خود را برای هر دو آماده می دید.
فکر مرگ برایش ناگوار نبود زیرا در زندگی هرگز روی خوشی و آسودگی ندیده و به عکس پیوسته در خدمت این و آن گذرانده و نفس راحتی نکشیده بود و از اینجور زندگی داشت خسته می شد.
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر