نقد و بررسی
استخوان های خورشیدی
«استخوانهای خورشیدی» رمانی ست که کم از شعر ندارد. مایک کورمک نویسندهی کتاب، با استفاده از جریان سیال ذهن این رمان را نوشته و از تکنیک تداعی آزاد برای بیان افکارش وام گرفته است. داستان راجع به مهندسی میانسال است که در یکی از روزها هنگامی که پشت میز آشپزخانه نشسته، افکار و خاطرات به او هجوم میآورند. او خاطرات مربوط به کار، دوران کوکی، وضعیت اجتماعی، سیاسی و همهی آنها را مرور میکند و ازشان سخن میگوید. شاید در ابتدا این تداعی ها، منسجم به نظر نرسند اما در پایان، همگی کنار هم قرار گرفته و معنا مییابند و در مجموع رمانی با درونمایه فلسفی را میسازند. در این کتاب به جز ویرگول و خط فاصله از هیچ نشان نگارشی دیگری استفاده نشده و داستان هیچ گونه فصلبندی ندارد.
سایت تخصصی ادبی shelf awareness راجع به این کتاب میگوید: “کتاب استخوانهای خورشیدی نوشتهی مایک کورمک، شعر درخشانی است که در فرم رمان، خود را پنهان کرده، جملات به زبانی تقریباً موسیقایی در سیلانی بالا و پایین میروند و برجی تا قلهی فهم باطنی و صلح درونی میسازند.”
استخوانهای خورشیدی که در سال 2016 چاپ شده آخرین و بهترین اثر مایک مک کورمک نویسندهی ایرلندی ست. این رمان حدوداً به یازده زبان ترجمه شده و در ایران نیز آرمین کاظمیان آن را به فارسی برگردانده و انتشارات نیماژ آن را چاپ کرده است. دیگر آثار مایک مک کورمک هیچ کدام به فارسی ترجمه نشده اند.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
«قصهی صفحهی اول روزنامه، با خبر جنگ در دیگر کشورها، میگویند که دنیا به جد، مشغول کسب و کار بیرحمانهی خودش است، یعنی همان بالا رفتن در شکوه و سقوط در ویرانی ها-افغانستان و عراق و دیگران- در حالی که تلاشهای برقراری صلح در دیگر جاها ادامه دارد-فلسطین- به سرزمین خودمان که نزدیک میشویم، نمایش کمرنگتر میشود-کمبود تخت در بیمارستانها و فشار برای تصویب دستمزدهای بخش دولتی- میتوانی حس کنی همهی قصههای آدمهای خوب هم، فارغ از اینکه چطور به نتیجهی مطلوب میرسند، به گوشت و خون گره خوردهاند.»
«آن قدر آن جا میایستم تا کسی بیاید و با من صحبت کند، کسی که بگوید.
سلام
سلام
یا تا زمانی که کسی، یک جورهایی خوش و بشی کند یا برایم دستی تکان دهد یا اسمم را صدا بزند، زیرا هر چند این خیابان به مانند دیگر خیابان هاست اما از اساس متفاوت است-این خیابان مال من است، چرا که هزارن بار در آن قدم زدهام چه آن زمان که پسربچهای بودم، چه وقتی که مردی شدم
زمستان و تابستان
در توفان و باران و تابش آفتاب.»
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر