بر دیوار کافه
بر دیوار کافه در یک نگاه
:- داستان معاصر ایرانی
- رمانی از احمدرضا احمدی شاعر معاصر ایرانی
- شکل گیری قصهای مهم بر اساس یادگاریهای نوشته شده بر دیوار کافه
- ادبیات معاصر ایران
بر دیوار کافه
کتاب بر دیوار کافه، داستان دانشجویی ست که در دانشکدهی سینمای پاریس تحصیل میکند. یکی از کافههای این شهر به سبب نوشته هایی که بر دیوارش نقش بسته اند، برای او متفاوت تر و جذاب تر از دیگر کافه هاست. دیواری که جملاتی از آدم های مختلف را بر خود جای داده و می تواند خیال پردازی افراد را فعال کند.
راوی داستان که همان آقای دانشجو است، زمان زیادی را در این کافه میگذراند و روزی تصمیم میگیرد که تمام آن چه بر دیوار نوشته شده را، برای خودش یادداشت کند. او پنهانی دور از چشم اهالی کافه در زمانهای شلوغ که کسی دقت نمیکرد، نوشتههای دیوار بر کاغذ منتقل نمود و آنها را نزد خود نگه داشت.
مدتی بعد پس از این که از دانشگاه فارغ التحصیل شد، شکستها و موفقیتهای بسیاری را در مسیر فیلمسازی تجربه کرد، تا اینکه در نهایت تلویزیون فرانسه به او اجازهی ساخت بیست فیلم را اعطا کرد. حالا وقتش بود که نوشتههای دیوار کافه، به فیلم تبدیل شوند و در این مسیر بسیاری از نویسندگان آن جملات، بازگشته و قصهی خودشان و جملاتشان را در مقابل دوربین تعریف کنند.
احمدرضا احمدی نامی ست که در حوزهی شعر بسیار شنیده ایم، چرا که او شاعری توانمند و مهم است که سبک موج نو را در شعر معاصر فارسی بنیان نهاد. اما این بار او به عنوان نویسنده دست به نوشتن این رمان برده و بر دیوار کافه را نوشته است. این رمان در انتشارات ثالث به چاپ رسیده.
در بخش هایی از این کتاب می خوانیم:
«در جوانی وقتی دانشجو بودم در پاریس کافههایی را دوست داشتم که روی دیوارهای آنها مشتریان در سالهای مختلف یادگاری نوشته بودند؛ با ماتیک، با مداد ابرو، با ماژیک، با زغال، با مداد شمعی، با قلمهای رنگارنگ همه با عجله نوشته بودند، این یادگاریها فقط تاریخ داشتند. امضا و نام صاحب یادگاری محو بود یا کهنه بود. بعضی خوانا نبودند اما میشد با حوصله آنها را خواند.»
«تازه فهمیده بودم زندگی چه هراسانگیز است و آنهایی که شیفته زندگی بودند مرا به تعجب و رقت میآوردند. شاید کامیابی خوردن پرتقالی در باغ لوکزامبورک بود یا به یاد آوردن چهره باخ در هنگام نوشتن و اجرای موسیقی بود خیال میکردم از همه جدا افتادهام اما هنوز به خودکشی و نابودی خودم فکر نمیکردم.»
«مادرم خوشبخت بود که زندگی عبثش طول نکشید، کارش به اکسیژن و سرم غذا از راه دماغ که چند روز بیشتر در این عبث بماند که چه شود، پردهها را بزن کنار که شب فرخنده و در نوسان پاریس چهره تو را بعد از یک هفته ببینم. یک هفته از دیدن پاریس و تو محروم بودم دیگر تو و شبهای پاریس برای ذخیره عمر است. اتاق مادرم بوی غم و مرگ و سوختگی و الکل میداد. خیلی راحت با آرامش مرگ را پذیرفت. در زندگیاش خیلی کم آرامش دید فقط روزی که من وارد دانشکده پزشکی شدم و روزی که با تو عروسی کردم.»
بر دیوار کافه
انتشارات ثالث
احمدرضا احمدی
بزرگسال
رقعی
1395
196
2
تک جلدی
9786004050227
درام
ایران