نقد و بررسی
جنوب بدون شمال – داستان های زندگی مدفون
جنوب بدون شمال نام بهترین و شناختهشدهترین مجموعه داستانهای کوتاه چارلز بوکوفسکی، نویسنده و شاعر معروف آمریکایی، است که ابتدا در سال 1973 منتشر شد. این کتاب نامی فرعی به نام «داستانهای زندگیِ مدفون» نیز دارد. چارلز بوکوفسکی یکی از بزرگترین نویسندگان و شاعران آمریکایی بود که بالغ بر هزاران شعر، صدها داستان کوتاه، 6 رمان و تعدادی اثر غیرداستانی نیز نوشته است که آثارش در مجموع، به بیش از 60 جلد کتاب میرسد.
بوکوفسکی در نویسندگی تحت تاثیر نویسندگانی چون جان فانته، کنوت هامسون، لویی فردینان سلین و ارنست همینگوی بود و به خصوص همینگوی را دوست داشت و آرزو داشت عین او داستاننویسی بزرگ شود (در جایجای کتاب حاضر نیز به همینگوی اشاراتی میکند). بوکوفسکی در نویسندگی رک بود و بیپرده. سبکی که او در آثارش استفاده میکرد به سبک رئالیسم (واقعگرایی) کثیف معروف بود؛ که بوکوفسکی در بین دیگر نویسندگان آمریکاییِ این سبک، مانند ریموند کارور، استاد بود.
شخصیتهای داستانهای او را اشخاص فقیر، دائم الخمر، ساده و الکیخوش تشکیل میدهند. بوکوفسکی همیشه از زندگیِ آمریکایی، به خصوص زندگی در لس آنجلس، مینوشت و با زبانی طنز و تلخ و بسیار بیپرده، از مشکلات اخلاقی و اجتماعی زمانهاش روایت میکرد.
در کتاب حاضر با 21 داستان از بهترین داستانهای بوکوفسکی طرف هستیم که به اختصار به بعضی از آنها میپردازیم: در داستان «قاتلها» فردی 38 ساله به نام هَری از زندگی روزمرهاش خسته شده و خانواده و زندگیاش را ول کرده و بیخانمان شده است. او که از فرط ملال به بیچارگی رسیده است، ناگهان با بیل، که عین او بیخانمان است، آشنا میشود. بیل به او پیشنهاد دزدی از خانهای را میدهد و هَری قبول میکند اما دزدی آنجور که تصورش را میکردند پیش نمیرود.
کارل گَنتلینگ در «تو نمیتوانی داستان عاشقانه بنویسی» نویسندهای ورشکسته است که به نظر خودش استعداد و خلاقیتش را از دست داده است و در این حین زندگیاش با مارجی، زنِ او، سرد شده است. مارجی به او سرکوفت میزند که دیگر چرا نمیتواند بنویسد و زیاد الکل مینوشد و این برای او بد است اما کارل توجهی نمیکند تا اینکه مارجی میرود اما یکم بعد تلفن زنگ میخورد و روند داستان عوض میشود.
در «امراض دنیا و مرض من» بوکوفسکی داستانی خودزندگینامه گونه از مریضیاش، بواسیر، نوشته است. او این داستان را با استفاده از توصیفات جذاب و بیپرده، به روایتی فلسفی و هولناک از مفاهیم مریضی و بیمارستان و درمان، تبدیل کرده است.
از دیگر آثار بزرگ بوکوفسکی که به فارسی ترجمه شده است میتوان به کتاب عامه پسند با ترجمهی پیمان خاکسار (نشر چشمه) و دو کتاب هزارپیشه و ساندویچ ژامبون با ترجمهی علی امیرریاحی (نشر نگاه) اشاره کرد. ترجمهی رمانهای سهگانهی نیویورک و تیمبوکتو از پُل استر نیز در کارنامهی ترجمههای شهرزاد لولاچی قرار میگیرد.
در بخش هایی از این کتاب می خوانیم:
«دیوارنوشتههای سقف و دیوارها را پر کرده بودند:
" به دنیا آمدهام تا بمیرم."
"بعضیها یه چیزهایی رو میخرند و بعضیها به خاطر همون چیزها سرشون میره بالای دار."
"سوپ گه سگ"
"بیشتر از اونکه عاشق تنفر باشم از عشق متنفرم."»
«دختر مکزیکی که قهوهاش را به او داد، طوری نگاهش کرد که انگار آدم بود. فقرا زندگی را درک میکردند. چه دختر خوبی! خب، دختر بدی نبود. همهشان مایۀ دردسر بودند. همهچیز دردساز بود. به یاد گفتهای افتاد: معنی زندگی دردسر است. هَری پشت یکی از میزهای کهنه و قدیمی نشست. قهوه خوب بود. سیوهشت سال داشت و دیگر کارش تمام شده بود. جرعهای قهوه نوشید و یادش آمد چه اشتباهاتی کرده بود- یا کارش درست بود. فقط خسته شده بود- از بازی بیمه، از دفتر کار کوچک پارتیشنهای بلند شیشهای و مشتریان؛ دیگر واقعاً از دروغهای خانوادگی خسته شده بود، از شیطنت در محل کار؛ از مهمانیهای کریسمس و سال نو و تولدها و قسط ماشین جدید و مبلمان- هزینۀ برق، گاز و آب- از همۀ آن واجبات خفهکننده خسته شده بود.»
مفید بود؟
4
0
بیشتر
کمتر