نقد و بررسی
داستان هایی برای شب و چندتایی برای روز
کتاب داستانهایی برای شب و چندتایی برای روز مجموعهای از 40 داستان کوتاه است که توسط بن لوری، نویسنده و فیلمنامهنویس معاصر آمریکایی، نوشته و در سال 2011 منتشر شده است. این کتاب اولین کتاب بن لوری است که در سن 34 سالگی آن را نوشته است. او ابتدا به فیلمنامهنویسی در هالیوود مشغول بود اما این شغل را برای داستاننویسی ترک کرد. کتاب حاضر به محض انتشار در آمریکا و سراسر دنیا با استقبال بسیار گسترده مردم مواجه شد.
این کتاب در همان سال 2011 توسط موسسه معتبر بارنز و نوبل در بخش نویسندگان جوان با استعداد انتخاب شد. استعداد و تحصیل بن لوری در رشتهی سینما به نویسندگیاش رنگ و بویی متفاوت و خاص داده است. او با ادغام بسیاری از تکنیکهای سینمای هالیودی در داستانهای کوتاهش، داستانهایی علمی- تخیلی و خیالی خلق کرده است که با خواندن آنها انگار پای برنامهی سینمایی جذابی نشستهایم. در دنیای داستانهای لوری هر اتفاق و رویدادی ممکن است؛ او چهارچوبهای داستاننویسی قدیمی را شکسته و دنیایی اعجاانگیز را خلق کرده است.
کتاب در 3 فصل 13 داستانی و یک داستان جداگانه نوشته شده است. بیشتر داستانها با عبارات ساده و بدون مشخصاتی شروع میشود مانند: یک پسر (پسری)، یک درخت، گوزنی، "مردی به چین رفت"، "مردی از سایهی خود میترسید" و یا حتی عبارت "روزی اردکی عاشق سنگی شد"!
در داستانی کودکی با بادکنک به پرواز در میآید و یا در داستانی آدمفضاییها داستانی عاشقانه را رقم میزنند! به طور مثال: در داستان "کتاب" زنی تعداد بسیاری کتاب خریده است و به سرعت آنها را مطالعه میکند تا به آخرین کتاب میرسد؛ اما در آخرین کتاب هیچ نوشتهای وجود ندارد! اما ماجرا زمانی عجیب میشود که چند وقت بعد مردی در مترو مشغول خواندن آن است …
در داستان "دختری در طوفان" دختری بینام و نشان در طوفانی وحشتناک گم شده است اما مردی جوان او را نجات میدهد و آن دختر در خانهی او تا بند آمدن باران میماند، اما باران هیچوقت بند نمیآید؛ حداقل تا زمانی که او پیر شده است.
از بن لوری مجموعه داستان کوتاه دیگری به نام "داستانهای سقوط و پرواز" نیز توسط اسدالله امرائی و نشر افق منتشر شده است که دومین اثر لوری است که در سال 2017 منتشر شده.
در بخش هایی از این کتاب می خوانیم:
«زن عصبانی است. اگر میدانست کتاب خالی است آن را نمیخرید اما فروشنده حاضر نیست تسلیم شود. زن با عصبانیت بیرون می رود. کتاب را پرت میکند توی سطل آشغال. چند روز بعد می بیند مردی آن کتاب را در مترو می خواند. عصبانی می شود توی واگن پر از مسافر داد می زند. می گوید کتاب خالی است، چیزی ندارد که بخوانی. اما مرد می رود توی لاک دفاعی. آدم می تواند تظاهر کند. تظاهر که آدم را نمی کشد …»
«دمِ در که رفت دید هنوز باران بند نیامده. راستش شدیدتر هم شده بود. بنابراین لباسهایش را درآورد و برگشت و مدتی دیگر پیش مرد ماند. این ماندن خیلی طولانی شد، و سرانجام دختر پا به سن پیری گذاشت. یک روز متوجه شد که کنار در کلید قطع و وصل را کار گذاشتهاند. ایستاده بود و به روز روشن آفتابی نگاه میکرد، و بعد به کلید سادهی کوچکی که باران را قطع و وصل میکرد گوش سپرد؛ به پرندگانی که میخواندند و از جلو پنجره میگذشتند.»
مفید بود؟
1
0
بیشتر
کمتر