نقد و بررسی
عزاداران بیل
کتاب عزاداران بَیَل مجموعهای از هشت داستان کوتاه به هم پیوسته است که توسط غلامحسین ساعدی، ملقب به گوهر مراد، نوشته شده و در سال 1343 برای اولینبار منتشر شده است. داستانهای این مجموعه با نامهای قصهی اول، قصه ی دوم و… شماره گذاری شدهاند و از روی قصهی چهارم، فیلم سینماییِ بسیار مشهور «گاو»، با کارگردانی داریوش مهرجویی، ساخته شده است.
داستانهای این مجموعه در فضای چند روستای ایرانی به نامهای بَیَل، سیدآباد، خاتونآباد و پوروس روایت میشود و دارای شخصیتهای کم و بیش یکسان و ثابتی هستند. زندگی این افراد در فقر و ناآگاهی کامل میگذرد و درحالی که کمترین حد سواد و امکانات را نیز ندارد، به خرافات و جادو و … ایمان آوردهاند. ساعدی در این قصهها با قلمی تند و تیز به بیسواد و خرافاتی بودن مردم روستایی میتازد.
در سه قصهی اول کتاب روستاییان به امراض مختلف و عجیب و غریبی مبتلا میشوند اما بجای سعی و تلاش برای درمانهای واقعی، با باورهای خرافی خود بدتر موجب از بین رفتن تعداد زیادی از افراد روستا میشوند و همه در عزایی بزرگ فرو میروند. در قصهی مهم چهارم، مَشدی (مش) حسن گاوی دارد که به صورت وسواسگونهای آن را دوست دارد و به آن وابسته است.
یک روز، وقتی مشدی حسن خانه نبود، زن مشدی حسن متوجه میشود گاو او به طرز عجیبی تلف شده است و داد و هوار راه میاندازد. در ادامه ما تلاش اعضای روستا، از جمله کدخدا و ننهخانم و مَش اسلام، را میبینیم که میخواهند این موضوع را از مشدی حسن پنهان کنند و به او در نهایت میگویند گاو فرار کرده است. اما همه چیز آنطور که فکرش را میکردند پیش نمیرود. مشدی حسن دچار فروپاشی روانی میشود و …
در قصهی پنجم سگی ناآشنا وارد روستا میشود و کسی که او پیدایش میکند دچار اتفاقات عجیب و غریبی میشود. در قصهی ششم، روستاییان صندوقی که از یک کامیون آمریکایی به صورت اتفاقی در روستا افتاده است را، همچون ضریحی میپرستند. قصهی هفتم به بیماری بسیار عجیب «جوع» و فردی به نام موسرخه اختصاص داده شده است و در قصهی آخر نیز، مش اسلام، که گویا تنها فرد معقول روستاست، به شهر میشود و در شهر دیوانه و مجنون میشود.
از جمله دیگر آثار غلامحسین ساعدی میتوان به مجموعه داستان کوتاه «ترس و لرز» و نمایشنامههایی «چوب به دستهای ورزیل» و «آی باکلاه آی بیکلاه» اشاره کرد که همگی توسط نشر نگاه چاپ شدهاند.
در بخش هایی از این کتاب می خوانیم:
«مشدی حسن پایش را زد به زمین و گفت: "نه، من مشد حسن نیستم، مشد حسن رفته سید آباد عملگی، من گاو مشد حسنم." کدخدا گفت: "لاالهالااللّه! آخه تو چه جور گاوی هستی مشد حسن؟ از گاوی چی داری؟ آخه دمت کو؟" مشدی جبار گفت: "آها، دمت کو؟ سُمت کو؟" مشدی حسن یک دفعه خیز برداشت؛ دیوانهوار دور طویله میدوید و شلنگ تخته میانداخت و هر چند قدم کلهاش را میزد به دیوار و نعره میکشید؛ تا رسید جلو کاهدان و همان جا ایستاد. چند لحظه سینهاش بالا و پایین رفت. بعد سرش را برد توی کاهدان و دهنش را پر کرد از علف و آمد ایستاد روی چاه؛ همان جایی که اسلام کاه رویش پاشیده بود؛ و با صدایی که به زحمت از گلو خارج میشد، گفت: "مگه دم نداشته باشم نمیتونم گاو باشم؟ مگه سم نداشته باشم، دم نداشته باشم، گاو نیستم؟ مگه بیدم قبولم نمیکنین؟"»
«نزدیکیهای ظهر بود که موسرخه را پشت خرمنها و کنار آسیاب پیدا کردند. پوزهاش دراز شده بود مثل پوزهی موش، پشمهای سر و صورتش به هم ریخته بود. دست و پایش ورم کرده و کثیف بود، انگار که سم پیدا کرده بود. خلخالهای پایش گلآلود بود. زور میزد که چشمهایش را باز کند و نمیتوانست. چند تکه کهنه از اندامهایش آویزان بود.»
«اسلام گفت: "اگه یه نفر سید داشتیم که خیلی بهتر بود." پسر مشدی صفر گفت: "چطوره بریم یه نفر از سید آباد بیاریم؟" مشدی زینال گفت: "من مادرم سید بوده. ننهخانوم میدونه." ننهخانوم گفت: "آره خدا بیامرز سید فاطمه که میرفت تو محال گدایی میکرد." کدخدا گفت: "خدا را شکر که این یکی کار هم درس شد."»
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر