نقد و بررسی
ناطور دشت
رمان «ناطور دشت» یکی از آشناترین نام های دنیای کتاب به شمار می رود. این کتاب در لیست کتاب هایی که باید پیش از مرگ خواند و لیست رمان های برتر قرن بیستم، جایگاه ویژه ای را داراست. ناطور دشت روایت «هولدن کالفیلد»، نوجوانی هفده ساله است که با زبانی جذاب توسط خود او روایت می شود. کل داستان در سه روز رخ می دهد. سه روزی که هولدن کالفیلد پس از اخراج از مدرسه قرار است به خانه بازگردد.
در اصل رمان ناطور دشت، مونولوگ هولدن کالفید پیرامون زندگی اش است که برای روانکاوش تعریف می شود. هولدن در سن و سالی ست که در مرز کودکی و بزرگسالی قرار دارد. او علاوه بر ماجراهایی که در مدرسه تجربه می کند، اعم از رفوزه شدن و دعوا با هم اتاقی اش، دچار مسائلی در دنیای بزرگسالی نیز هست.
هولدن دچار احساس تنهایی و غریبی با دنیای پیراموانش شده و از آن جا که این احساس، دردی مشترک بین نوجوانان در حال رشد است، رمان ناطور دشت به مذاق بسیاری از نوجوانان سراسر دنیا خوش آمده. گویی آن ها توانسته اند به نوعی خودشان را در شخصیت اصلی رمان، هولدن کالفیلد، پیدا کنند و کمی از ترس و اضطرابی که به سبب نزدیکی به دنیای بزرگسالی تجربه می کنند، بکاهند. اگرچه کم نبوده اند بزرگسالانی که رمان ناطور دشت را محبوب ترین کتاب تلقی کرده و از آن لذت می برند.
جروم دیوید سلینجر، نویسنده ی کتاب ناطور دشت، به خوبی توانسته سردرگمی و هیجانات غالب بر دوران نوجوانی را در رمانش مطرح کند بی آن که مخاطب حس کند پای سخنرانی نشسته است. قدرت داستان پردازی و شخصیت پردازی سلینجر در این رمان به شکلی عالی نمایان شده و ترجمه ی خیلی خوب احمد کریمی سبب شده تا محتوا و حال و هوای کتاب خیلی دقیق و عالی به فارسی برگردانده شود.
جی.دی. سلینجر نویسنده ی معاصر اهل آمریکاست که در سال های 1919 تا 2010 زیسته و در طول عمر خود آثاری هم چون «ناطور دشت»، «فرنی و زویی» با ترجمه میلاد زکریا، «بالا بلند تر از هر بلند بالایی» با ترجمه شیرین تعاونی، «دختری که می شناسم» با ترجمه کیومرث پارسای و «غریبه» با ترجمه کیومرث پارسای را نوشته است.
ناطور دشت از آن دست کتاب های محبوبی ست که مترجمین بسیاری دست به ترجمه آن برده و نشرهای گوناگونی آن را چاپ نموه اند. یکی از بهترین و قدیمی ترین ترجمه های رمان ناطور دشت توسط احمد کریمی انجام گشته. این ترجمه برای اولین بار در سال 1345 در نشر علمی و فرهنگی به چاپ رسیده است. احمد کریمی فارغ التحصیل رشته ادبیات انگلیسی از دانشگاه تهران است و در این هفت دهه ی زیستی خودش، آثار بسیار درخشانی را به فارسی ترجمه کرده است مانند: «سرگذشت تام جونز» اثر هنری فیلدینگ، «انسان خود را می سازد» اثر گوردن چایلد و «شعله های هوس» اثر جیمز کازنس.
در بخش هایی از کتاب ناطور دشت می خوانیم:
هیچ وقت در مسابقات فوتبال دختر زیاد نیست. فقط شاگردان سیکل اجازه داشتند همراه خودشان دختر بیاورند. پنسی مدرسه خیلی بدی بود. من دوست دارم جایی باشم که گاهی آدم چشمش به چند تا دختر هم بیفتد، ولو اینکه فقط مشغول خاراندن بازوهاشان باشند یا دماغشان را پاک کنند یا حتی بیخودی کرکر بخندند یا کار دیگری بکنند. سلما ترمو که دختر مدیر مدرسه بود، اغلب اوقات در مسابقه پیدایش می شد، اما از آن دخترهایی نبود که با همان نگاه اول دل آدم را ببرد، هرچند دختر خوشگلی بود. یک بار موقعی که با اتوبوس از آگرز تاون می آمدم، کنارش نشستم و سر صحبت را باز کردیم. ازش خوشم آمد. دماغ گنده ای داشت و ناخن هایش خون آلود و ناسور بود. بالاتنه اش را جوری بسته بود که حسابی خودنمایی می کرد. آدم دلش به حالش میسوخت، اما از یک چیزی خوشم می آمد: اینکه هیچ وقت درباره اینکه پدرش چه آدم بزرگی است، فیس و افاده نمی فروخت. شاید خودش می دانست که پدرش چه آدم بی عرضه و حقه بازی است. علت اینکه من بالای تپه تامسون ایستاده بودم، عوض اینکه توی زمین بازی باشم، این بود که تازه با تیم شمشیربازی از نیویورک برگشته بودم. من سرپرست تیم شمشیربازی بودم. خیلی حرف است. آن روز صبح ما برای مسابقه شمشیربازی با مدرسه مک برنی به نیویورک رفته بودیم، منتها مسابقه اصلا انجام نشد. من تمام شمشیرها و لوازم و سایر چیزها را توی مترو جا گذاشتم. همه اش تقصیر من نبود، چون مجبور بودیم مرتب از جایمان بلند شویم و به نقشه نگاه کنیم تا بدانیم که کجا باید پیاده شویم. این بود که به جای اینکه موقع ناهار به پنسی برگردیم، ساعت دو و نیم برگشتیم. موقع برگشتن، توی قطار، همه اعضای تیم مرا بایکوت کردند. این موضوع خالی از تفریح هم نبود.
راستی یادم رفت بگویم. مرا از مدرسه اخراج کردند. دیگر خیال نداشتم بعد از تعطیلات عید دوباره به پنسی برگردم، برای اینکه در چهار درس نمره نیاورده بودم و درس هم نمی خواندم. اولیای مدرسه اغلب به من گوشزد می کردند که تن به درس خواندن بدهم، مخصوصا پیش از شروع امتحانات که پدر و مادرم برای شنیدن سخنرانی ترمر به آنجا آمده بودند، اما من تن به کار ندادم. این بود که رفوزه شدم. در پنسی بچه ها را زیاد رفوزه می کنند. در آنجا سطح معلومات شاگردها خیلی بالاست. واقعا خیلی بالاست.
گفت که زندگی مسابقه ست و از این حرفها. آدم باید درست بازی کنه. البته خیلی ملایم حرف زدن. منظورم اینه که عربده نکشیدن.
– پسرم، زندگی مسابقه ست زندگی مسابقه ایه که آدم باید اون رو درست بازی کنه.
– بله قربان. این رو میدونم میدونم که زندگی مسابقه ست. مسابقه. مسابقه سر چی؟ کشک چی؟ اگه آدم جزء تیمی باشه که همه شون بچه های زیلی باشن، باز یک چیزی میشه گفت که مسابقه س اما اگه جزء اون یه تیمی باشه که یه بچه زبل توش نیست، اون وقت چه مسابقه ای؟ مسابقه برای چی؟ هیچ.
اسپنسر از من پرسید: آیا تا به حال دکتر ترمر موضوع رو به بابات نوشته؟
– گفت میخواد روز دوشنبه بنویسه
– تو خودت با ایشون مکاتبه کردی؟
– نه خير قربان. باشون مکاتبه ای نکردم، چون شب چهارشنبه که به منزل میرم، ممکنه ببینمشون.
-فکر می کنی که این خبر رو چطور تلقی کنن؟
گفتم: خیلی عصبانی میشن. جدا عصبانی میشن. این چارمین مدرسه ایه که عوض کردم. سرم را تکان دادم. من اغلب اوقات سرم را تکان می دهم. گفتم: پسر. همین طور اغلب اوقات می گویم: پسر. دلیلش اندازه ای این است که تکیه کلامها و لغاتی که به کار می برم، همه مزخرف و چرندند و تا اندازه ای هم برای این است که بعضی اوقات نسبت به سن وسالم کارهای بچگانه ای می کنم.
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر