نقد و بررسی
نامه به پدر
فرانتس کافکا در توضیح اهمیتِ نامه ای که به پدرش نوشته بود، خود چنین گفته است: «اگر یک وقت خواستی بدانی گذشتۀ من چطور بوده، از پراگ نامۀ طومارمانندی را که حدود شش ماه پیش به پدرم نوشته ام ولی هنوز به او نداده ام برات می فرستم.» و «چیزی که من از آن می ترسم، با چشم های از حدقه درآمده از آن می ترسم، بی حسی و بی هوشی، غرق در ترس (اگر من می توانستم، به همان عمقی که در ترس غرق می شوم، بخوابم، دیگر زنده نبودم)، فقط همین توطئۀ باطنی است که مدام علیه خودم می چینم (توطئه ای که از نامه به پدرم بهتر می توانی درکش کنی، اگر چه نه به طور کامل، چون بنای این نامه، بیش از اندازه معطوف به هدفش است)»
این عبارات و همچنین، بسیاری دیگر از اشارات کافکا، دلالت بر اهمیت بسیار بالای این نامه در شناخت این نویسندۀ بسیار شگفت انگیز و مرموز دارد. اما این نامه چیست؟
«نامه به پدر» که به صورت کتابی کوتاه توسط فرامرز بهزاد ترجمه شده و نشر خوارزمی آن را منتشر کرده است، در واقع در بردارندۀ نامۀ بسیار بلندی است که فرانتس کافکا در سال 1919 برای پدرش نوشته است. کافکا در اصل این نامه را به مادرش داد تا به پدرش برساند اما مادر او، با این تصور که رساندن نامه به پدر موجب بیشتر شدن اختلافات میان آن دو شود، نامه را به کافکای پسر برگرداند.
اصل نامۀ کافکا 45 صفحه بود و با استفاده از دستگاه تایپ نوشته شده بود اما کافکا، بعد از تجدید نظری، چندین اصلاح و یکی دو صفحه نیز به صورت دستی به آن افزود. این نامه تنها در سال 1966 بود که به انگلیسی ترجمه و به طور گسترده در سراسر دنیا منتشر شد.
کافکا با پدر خود رابطه ای پیچیده و سراسر وهم آمیزی را سپری می کرده است. او با نوشتن این نامۀ بلند بالا، آخرین تلاش خود را برای روشن کردن نوع رابطه اش با پدرش انجام می دهد و سعی می کند فاصله و شکافی را که میان او و پدرش افتاده است را ترمیم کند. اما کافکا در انجام این کار زیاد هم روشی معتدل و ملایم را انتخاب نکرده بود.
او در این نامه بیش از هر چیزی، سعی بر توضیح و تبیین دلایل ترس و وحشت اش از پدر خود را دارد و او را، متهم به «سوءاستفادۀ عاطفی» و «ریاکاری» می کند. یکی از مهم ترین بُعد های ارزشمند این کتاب، نحوۀ بازنمایی کردن شخصیت پدر کافکا روی کاغذ است. او تفکرات پدرش نسبت به خودش را، همچون امری مطلق می پندارد و به او عظمتی خداگونه می دهد؛ عظمتی که در بسیاری از شخصیت های داستان های کافکا مانند «محاکمه» و «قصر» ملموس است.
فرانتس کافکا به قضاوت های پدر خود چنان ارزشی بخشیده است که گویا، مرگ و زندگی او در دستان پدر است و در عین حال، از این گله مند است که چنین تصوری از سمت او، به دلیل تربیت اش در دوران کودکی و نوجوانی است. این عناصر موجب شده است تا این نامۀ مهم در قبال شناخت شخصیت فرانتس کافکا، از لحاظ روانشناسی نیز از اهمیت بالایی برخوردار شود.
ذکر این جملات ماکس برود، دوست و همراه فرانتس کافکا، دربارۀ این نامه خالی از لطف نیست: «یکی از درخور توجه ترین و به رغم سادگی بیان، یکی از مشکل ترین مدارکی که راجع به کشاکش روحی زندگی یک انسان در دست است.» و «در مواردی… ظاهرا نمی توان ارتباط موضوع را با نطریه های فروید، به ویژه با تشریحی که او از ضمیر ناهشیار بدست می دهد، نفی کرد.»
فرانتس کافکا یکی از نام آشناترین نویسندگان آلمانی زبانِ چک تبار بود. صاحب نظران او را یکی از بزرگ ترین چهره های ادبیات قرن بیستم در سراسر دنیا می پنداشتند. آثار او تلفیق نوینی از واقع گرایی و عناصر فانتزی و اگزیستانسیالیسم (وجود گرایی) را، به دنیای ادبیات هدیه داد. تاثیر و آوازۀ داستان های کوتاه و رمان های او در دنیای امروزی تا حدی زیاد بوده است که نام خاصِ «داستان های کافکایی» را به آثار جدیدی می دهند که همانند فضاسازی های مشابهی با سبک فرانتس کافکا دارد. از جمله دیگر آثار ترجمه شده از فرانتس کافکا می توان به داستان «مسخ» با ترجمۀ صادق هدایت و مجموعه «داستان های کوتاه کافکا» با ترجمۀ علی اصغر حداد اشاره کرد.
فرامرز بهزاد -مترجم این کتاب- از جمله مترجمان پیشکسوت ایرانی بود که ترجمۀ آثاری مانند «دربارۀ تئاتر» و «شویک در جنگ جهانی دوم» اثر برتولیت برشت و «پزشک دهکده» اثر فرانتس کافکا را در کارنامه ادبی خود دارد.
در بخش هایی از کتاب نامه به پدر می خوانیم:
فکر می کنم اصولاً آدم باید کتاب هایی بخواند که گازش می گیرند و نیشش می زنند. اگر کتابی که می خوانیم مثل یک مُشت نخورد به جمجمه مان و بیدارمان نکند، پس چرا می خوانیمش؟ که به قول تو حالمان خوش بشود؟ بدون کتاب هم که می شود خوش حال بود. تازه لازم باشد، خودمان می توانیم از این کتاب هایی بنویسیم که حال مان را خوش می کند. ما اما نیاز به کتاب هایی داریم که مثل یک ناخوش حالی سخت دردناک متاثرمان کند؛ مثل مرگ کسی که از خودمان بیشتر دوستش داشتیم؛ مثل زمانی که در جنگل ها پیش می رویم، دور از همۀ آدم ها؛ مثل یک خودکشی. کتاب باید مثل تبری باشد برای دریای یخ زدۀ درونمان…
منظور من ضرورتا رسیدن به نهایت کار نیست. بلکه رسیدن به نزدیکی های این مرز است. لیکن رسیدنی صادقانه؛ به راستی نیاز نیست بال بگشاییم تا به کانون خورشید پرواز کنیم؛ ولی لازم است روی زمین سینه خیز پیش رویم تا آن که محل کوچکی بیابیم، جایی که خورشید گاهی می درخشد و می توان خود را گرم کرد.
مفید بود؟
0
0
بیشتر
کمتر